#سلطان_پارت_117


سلطان زیادی باهوش وقدرتمند بود واز همه بدتر بین مردم نفوذ ومحبوبیت زیادی داشت،این موضوع مهران رو عذاب می داد،وبیش ازپیش اعصبانیش می کرد.

(سلطان)

همین که ازاتاق بیرون اومدم درروبستم،با چهره ی متعجب سونیا روبه روشدم، ومن رو به رگبار سوالاتی بست که حداقل می دونستم اون موقع هیچ علاقه ای به جواب دادنشون نداشتم.

_داداش این دختره کیه؟این موقعه ازشب چراآوردیش اینجا؟

کلافه ازکنارش ردشدم،به طور ناگهانی دست انداخت و مچ دستم رو گرفت.

_داداش باتوام خب به منم بگید،مگه من تواین خونه آدم نیستم.

یک قدم به عقب برداشتم،دستم رو ازتو دستش بیرون کشیدم وباخشم غریدم:

_بارآخرت باشه که توکارهایی که به تو مربوط نمی شه دخالت می کنی خودم اگه سلاح دیدم چیزی روبهت بگم می گم.

_اماامیرسام؟

_برگردتو اتاقت.

بازلج کرد،دست هاشو مشت کرد و سرتق و گستاخ نگاهش رو تو چشم هام انداخت.

_یعنی چی سلاح بدونی ،چطور من هرکاری که می کنم باید موبه مو بهت توضیح بدم اونوقت تو خودت نصف شبی یه دختر جوون رو برداشتی آوردی تو خونه و توقع داری من حرفی نزنم ولال شم.

نه آقا داداش نمی شه؟

اصلا حوصله ی سرتق بازی های این دختره رو نداشتم اونم امروز که انقدرخسته کننده بود برام،

romangram.com | @romangram_com