#سلطان_پارت_116
_منکه می گم خودش فرارکرده ،کسی بااین سرگرده نرفت تو خونه،اصلا این ازکجا باید نفس رو بشناسه؟!
آرنج دست راستش رو کنار شیشه چسبونده بود وهم زمان انگشت شستش رو متفکرانه به زیر لبش می کشید،خیره بود به درخونه ی سیاوش.
_پس کاره سلطانه،من مطمعنم؟!
_کارسلطان باشه،تو کاری دیگه ازدستت برنمی آد،تو که حریف سلطان نمی شی،پس قید دختره رو بزن.
باخشم به سمت سامان چرخید گره ی کوربین ابروهاش رو محکم ترکردو باخشم غرید:
_ببینم تو خنگی یا خودت رو به خنگی می زنی،تو نمی دونی که قصدم ازازدواج بااون دختره چیه؟
تو قضیه شرکت آلمان رو نمی دونی که انقدر چرت می گی؟!
سامان وقتی خشم مهران رو دید شونه هاش رو بی تفاوت بالا انداخت.
_حالا چکارکنیم می خوایی تا صبح اینجا منتظر بمونیم.
دادزد،طوری که سامان چشم هاش رو ازبلندی صداش بست:
_نه، راه بیوفت
خیلی سریع استارت زدو ماشین ازجاش کنده شد وحرکت کردن.
_باید همه چیز رو به پاشا بگم،باید سلطان رو با نقشه کیش و ماتش کرد،رودررو ازپسش برنمی یایم.
مهران توسرش هزاران نقشه برای نابودی سلطان کشیده بود که یکی یکی همه رو مرور می کرد.
romangram.com | @romangram_com