#سکوت_یک_تردید_پارت_97

دست نیاز رو کشیدم و به سمت اتاقم بردم.....

یهو پریدم بغلش...

_واااااییی نیاززز خیلی خوشحالم....

نیاز بغلم کرد و خندید...

_دیوونه....

ازش جدا شدم و پرسیدم:تو می دونستی!!؟

روی تخت نشست و گفت:نه به من چیزی نگفته بود بخاطر همین تعجب کردم...

_الهییی می خواسته سوپرایز شییی...

ابروهاشو به معنی نمی دونم بالا انداخت....

_ایشالا قسمت شماهام میشه دیگه...

_کیا!!؟؟

چشمکی زد و گفت:نگاه کماندو و چلغوز خان گنده بکه روانی...

دوباره اون یادم افتاد...هه اون خانواده داشت...بچه داشت...

نیاز که انگار فهمید چه اشتباهی کرده این حرف رو زده گفت:خب اون بچه که بچه بهراد نیس...خودش که اینطور میگه بعدشم تو که دوسش داری اونم معلومه دوستت داره دیگه....

_هه اون خانواده داره نیاز در ضمن نه من اونو دوست دارم نه اون منو!!!

نشستم کنارش که دستمو گرفت و لبخندی زد:خودتو گول نزن عشق من...خودت خوب می دونی که دوسش داری اونم تابلوئه دوستت داره...لبخندی زد و ادامه داد:می دونستی پاک ترین و قوی ترین عشقا از تنفر به وجود میاد!!؟

سرم رو انداختم پائین و چیزی نگفتم...

نیاز بحثو عوض کرد و با لحن بامزه ای گفت:ای واااااای حالا من چی بپوشم!!!؟؟

_وایییییی آرهه من چییی بپوشم!!!؟

romangram.com | @romangram_com