#سکوت_یک_تردید_پارت_96
_بعله واسه خواهر گلتون خواستگار اومده....
نیاز از خجالت سرش رو انداخت پایین....
منم با اضطراب پرسیدم:کی هست حالا!!؟
بابا شانه ای بالا انداخت و گفت:از مامان خانومتون بپرسید....
من به سرعت جت از رو پای بابام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم:مامان مامان خواستگار نیاز کیه!!!؟؟
مامان ابروهاشو بالا انداخت و گفت:نمیگم بمون تو خماریش....
_ااااا مامان بگووو دیگه....
مامان منو کنار تر کشید و گفت:آرتااااان.....
منو میگی از خوشحالی جیغ زدم:آرتااااااااان!!!!!!
مامان یه دونه خوابوند پس کلم و گفت:هییییییس آروم الان بابات میشنوه....بعد نگاهی به پشت سر من انداخت و گفت:ای خااااااک بر سرت...
من که فهمیدم الان بابا پشت سرمه و چه سوتی بدی دادم سرمو خاروندم و گفتم:اااااا راست میگی مامان آقا آرتان همسایه بالاییمون....
مامانمم که از من فیلم تر گفت:آره مادر امروز شماره خونمون رو گرفت که مامانش زنگ بزنه واسه امر خیر...که یکی دوساعت پیش مادرشون زنگ زد و گفت که پنجشنبه شب تشریف میارن.....
_ااااا آهان....
به پشت سرم نگاه کردم بابا و نیاز وایستاده بودن...نیاز خنده اش گرفته بود...ولی بزور جلو خودشو نگه داشته بود....
به سمت نیاز رفتم...می دونستم اگه این یک دقیقه دیگه ای اینجا می موند می ترکید از خنده...
_باباجون من میرم لباسامو عوض کنم نیاز هم بیاد لباسامو جمع کنه من حوصله ندارم...
نیاز ابروهاشو بالا انداخت و گفت:وااا مگه من کلفتتم...
واااای این چرا انقدر خنگه!!!!!یه یواشکی یه چشم و ابرو واسش اومدم و یه لگد به پاش زدم...داش صداش در می اومد...که بابا خندید و گفت:باشه دخترم برید....
romangram.com | @romangram_com