#سکوت_یک_تردید_پارت_91
با صدای نیاز به خودم اومدم و دست از بازی کردن با غذام کشیدم....
_جانم!!؟؟
_حالت خوبه!!؟
_آره خوبم....
_ولی به نظر من نیستی بگو چیشده!!؟
_هیچی باور کن هیچی نیس...
یه خورده من من کرد و پرسید:امم میگم نگاه چیزه....
_بگو...
_ربط به موضوع این دختره گیلدا که نداره ها بخاطر اون که ناراحت نیستی!!!؟...
_هه پس توام می دونی!!!
_آره...وقتی پیش آرتان بودم حرفاش رو با بهراد شنیدم.....آرتانم دید فهمیدم برا اینکه سو تفاهم نشه واسم توضیح داد و گفت بهراد میگه امکان نداره اون بچه من باشه...میگه صد در صد داره دروغ میگه...بیچاره خیلی بهم ریخته اس
پوزخندی تو دلم زدم و گفتم:ما که از چیزی خبر نداریم نیاز...گ*ن*ا*ه مردم رو نشوریم...
ظرفم رو برداشتم و توی ظرف شویی گذاشتم...
_من خوابم میاد نیاز فرداهم که دانشگاه داریم میرم بخوابم...
_باشه عزیزم برو...
_تو نمی خوابی!!!؟
_نه خوابم نمیاد شبت بخیر...
_شب بخیر...
این رو گفتم و به اتاقم رفتم....اوووف خدا این چه روزای مسخره ای...این چه بلاهایی که سرم میاد...اون از فرزان اینم از این...ای خدا....نمی دونم چقدر تو این فکرا بودم که بالاخره خوابم برد...
romangram.com | @romangram_com