#سکوت_یک_تردید_پارت_9
مامانم با نگرانی به من نگاه کرد و گفت:نگاه میترسم یه وقت بلایی سر خودش یا کسی نیاره!!!؟؟
راستش خودم هم میترسیدم بابام رو ناموسش خییلییی حساس بود وقتی پای ما در میون بود هرکاری ممکن بود بکنه هر کاری!!!!بابا دوباره برگشت اما این بار سوییچش رو برداشت از خونه خارج شد....فقط خدا می دونست دیدن این صحنه ها چقدر واسم سخت و دردناک بوود خیلییی...مامانم از جاش بلند شد و از آشپزخونه خارج شد...بعد از چند دقیقه خسته از فکرای تکراری از جام بلند شدم و رفتم ببینم مامان کجا رفته!!!!وارد راهرویی که اتاقا توش قرار داشت شدم صدای گریه مامان به گوشم خورد به اتاق نیاز نزدیک شدم اونجا بود...
مامان:قربونت برم گریه نکنیا بخدا میمیرم تورو اینجوری میبینم...گریه نکن عشق مامان اصلا اون لیاقت فرشته منو نداشت که....نیاز همونجور که گریه میکرد پرید بغل مامان و به شدت بغلش کرد...باهم گریه میکردن...انقدر تو حال و هوای خودشون بودن که اصلا متوجه من نشدن...منی که تو چهارچوب در ایستاده بودم و آروم و بی صدا اشک میریختم....
صبح با صدای زنگ گوشیم از جام بلند شدم...نگاهی به ساعت گوشیم انداختم...یه ربع به هفت بود...پوووف سرم خییلیی درد میکنه...از خوش شانسیمم امروز دانشگاه دارمم...از جام بلند شدم از اتاقم خارج شدم و وارد دستشویی شدم دوتا مشت آب یخ به صورتم زدم و اومدم بیرون...رفتم تو اتاقم در کمدم رو باز کردم و یه پالتو کرم کوتاه مقنعه و شلوار مشکی برداشتم کیف قهوه ایمم برداشتم و درش رو بستم...لباسارو روی تخت گذاشتم و رفتم و جلوی آینه ایستادم...بعد از اتمام آرایش کردن و مو درست کردن به سمت تختم رفتم لباسارو برداشتم و شروع کردم به پوشیدن....
حاضر که شدم از اتاقم خارج شدم و به سمت اتاق نیاز رفتم..یکمی از در اتاقشو باز کردم....و نیاز رو دیدم که سرش رو روی سینه مامان گذاشته و جفتشونم خوابیدن...درو بستم از توی کیفم یه خودکار و برگه برداشتم و این یادداشت رو واسه نیاز گذاشتم:(صبحت بخیرخواهر خوشگلم...بیدارت نکردم که امروز یکم استراحت کنی نگران دانشگاه هم نباش خودم میپیچونم یه جوریی یه بووس آبدار رو گونه تو و مامان خوشگلم اووووماااچ...نگاه....
دوباره درو یکمی باز کردم و یادداشت رو روی میز عسلی نزدیک تخت گذاشتم....
به دانشگاه که رسیدم بچه هارو دیییدم که واسم دست تکون میدادن به سمتشون رفتم و گفتم:چطوریید خل و چلا
سحر:خودت چطوری عقب موونده!؟؟؟ نیاز کووو!!!؟؟
من:کمی ناراحت...نیوومده...
دریا:چرا!!؟؟؟
من:نامزدیشون بهم خوورد
ترنم:چیی!!!؟؟کی!؟؟؟واسه چی!!!؟؟؟کی با کی!!؟؟
من:پت و مت خب نیاز و امیر دیگه.....یهو با قیافه های متعجب زل زدن به من و همزمان گفتن چرررررراااااا!!!!؟؟؟؟؟
_واستون تعریف می کنم حالا
ترنم:خب الان بگووو دیگه جون به لبمون کردییی
ماجرارو واسشون تعریف کردم کم مونده بووود چیزااشوون بزنه بیرون...اااام ببخشید یعنی شاخاشون...خخخخ منم با این حرف زدنم....
تا چند دقیقه دیگه کلاس ها تشکیل میشد برای همین هم بلند شدیم و به سمت کلاسمون راه افتادیم...
تو کلاس نشسته بودیم واسه خودمون از این در و اون در میگفتیم...که یهو ساحل گفت:ولی خودمونیما عجب استاد جیگری داریم خیلی با جذبه اس
من که از تعریف کردنای ساحل از اون چندشم شده بود گفتم:اه اه مردشور ریختشو ببرن مرتیکه چلغووز گنده بکه روانییی نچسب.... با این حرف من همشون خندشون گرفت...
romangram.com | @romangram_com