#سکوت_یک_تردید_پارت_8
با صدای مامانم به خودم اومدم
_نگاه مامان من میرم یه دوش بگیرم
_باشه مامانی برو
از صدای بسته شدن در حموم فهمیدم مامان رفت....از فرصت استفاده کردم و به سمت اتاق نیاز رفتم و وارد شدم...نیاز روی تختش مچاله شده بود و زانو هاشو تو شکمش جمع کرده بود...به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم....
_خواهر خوشگلم چرا نخوابیدی یکم استراحت می کردی
پوزخندی زد و گفت:هه مگه خوابم میبره(صداش دوباره بغض دار شد)و ادامه داد:من استراحت نمی خوام نگاه من امیرمو میخوام باورم نمیشه امیر من عشق من این حرفارو هم به من هم به تو زده....ای کاش فردا با صداش مثل همیشه از خواب بلند شم بعدشم ببینم که همه اینا یه کابووسه محض بوود!!!!نگاه من چطوری تو صورت بابا نگاه کنم بگم این همونیه که بخاطرش تو روت وایستادم!!!؟؟نمیی توونم اینارو گفت و دوباره اشک هاش جاری شد...منم داشت گریه ام می گرفت اما سریع جلوی اشکهامو گرفتم الان دیگه وقت گریه زاری من نبوود!!!!!! برای همین گفتم:تو نمی خواد چیزی بگی خودم بهشون میگم نگران نباش
_کی!!!؟؟؟
_همین امشب
_امشب!؟؟؟؟
_آره سر میز شام
_باشه فقط...
_نگران نباش دیگه خوشگلم خودم حلش می کنم...
_باشه
_حالا تو یکم استراحت کن به خودت بیا سری تکان داد به معنای باشه ب*و*س*ه ای روی پیشونیش کاشتم بلند شدم اومدم ازش فاصله بگیرم و برم که دستم رو گرفت به سمتش برگشتم
نیاز:مرسییی که هستی....
لبخندی مهربون به رویش زدم و از اتاقش خارج شدم....
_چیییییییییییییی!!!!؟؟؟؟؟
در جوابش سرم رو به معنای آره پایین انداختم....به صورتش نگاه کردم کارد میزدی خونش در نمی اومد... به بابام نگاه کردم...فقط دستاشو مشت کرده بود روی میز و دندون هاشو روی هم فشار میداد صورتش قرمز قرمز بود...یهو از جاش بلند شد و به سرعت از آشپزخونه خارج شد و بعدش دیگه ندیدم کجا رفت...
romangram.com | @romangram_com