#سکوت_یک_تردید_پارت_7
کمی جلوتر رفتم و گفتم:میشه بگی این مسخره بازیات یعنی چییی!!؟؟
امیر:کدوم مسخره بازی!!!؟؟
_که کدوم مسخره بازی آره!!؟؟ این که بیای با خواهر ما کلی خاطره بسازی ازش خواستگاری کنی بعدش هم بیای بگی ما نمی تونیم باهم باشیم چون من دارم ازدواج میکنم یعنی چی امیر!!!؟؟هه ازش خسته شدی!!!؟؟یا دلتو زد!؟؟؟یا واست کهنه شد کدومش!!!!؟؟؟؟
کمی جلوتر رفتم و رو به رویش وایستادم اعصابم واقعا خوورد بووود
اون که بزور سعی داشت ناراحتیش رو پنهان کنه گفت:آفریین درست حدس زدی ازش خسته شدم فکر نمیکردم اما شدم دلمو زد کهنه شد واسم فکر می کردم نمیشه اماشد یکی دیگه رو دیدم حالام می خوام با اون باشم فعلا عاشق اونم اون واسم جذابه نه خواهر تو
از عصبانیتت دندون هامو روی هم فشار میدادم...دستم رو بالا آوردم تا حسابش رو کف دستش بزارم اما روی هوا و در فاصله چند سانتی با صورتش نگهش داشتم هه حتی لیاقت این روهم نداشت...پوزخندی زدم و گفتم:حیف تو حتی لیاقت این سیلی هم ندارییی اما شک نکن یه روزی سیلی بدی نه از من بلکه از خدا می خوری باید تقاص همه اشکای خواهرمو پس بدی و میدی شک نکن بهت قول میدم...
ازش فاصله گرفتم به سمت در رفتم اما قبل از اینکه از اونجا خارج بشم بدون این که به سمتش برگردم سرجام ایستادم و گفتم:برات آرزوی خوشبختی نمی کنم چون فکر نمی کنم لایقش باشی...
بدون خداحافظی از اتاقش خارج شدم...سریع از اون ساختمون لعنتی بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم...توراه به این فکر میکردم یه آدم چقدر می تونه پست باشهه..چقدر کثیف...واقعا باورم نمیشه این امیر همون داداش امیر منه...یاد جمله اخرش افتادم من اون واسم جذابه نه خواهر تو نه خواهر تو و این تیکه اخر هییی توی ذهنم تکرار شد نه خواهر تووو...نه خواهر توو.... از شدت عصبانیت ماشین رو کنار زدم...دستام رو مشت کردم و محکم زدم روی فرمون ماشین...کثافت....خدا لعنتت کنه عوضیییی!!!!!سرم رو روی فرمون گذاشتم و باز اشکهام جاری شد...وقتی به خونه رسیدم تصمیم گرفتم همچی رو رو برای نیاز تعریف کنم...میدونم بی ملاحظگی اما اون باید بدونه حقشه بدونه که اون آدم چقدر پسته...با هزار بدبختی همه حرفای اونو واسش تعریف کردم...اولش بی صدا اشک می ریخت...اما وقتی حرفای امیر رو بهش گفتم دستاشو مشت کرد میشد فهمید چقدر عصبانیه!!!!بعدش هم بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت...راستش رو بخواید شوکه شدم در مقایسه با تصورم خییلییی خوب با این موضوع برخورد کرد انتظار خییلیی بدتر از این رو داشتم...شاید عصبانی باشه و بگه برام مهم نییست امامی دونم تو خلوتش چقدر عذاب خواهد کشید!!!!
********
روی مبل سه نفره دراز کشیدم که صدای زنگ ایفون بلند شد از جام بلند شدم و به سمتش رفتم....به صفحه اش نگاه کردم دیدم مامانمه ...از صبح که بیدار شدم خونه نبود بهش هم که زنگ زدم گوشیش خاموش بود....
در رو باز کردم و جلوش ایستادم...
مامانم نفس نفس زنان و در حالی که چند کیسه به دست داشت اومد ....کمی جلوتر رفتم و کیسه هارو ازش گرفتم بعد کنار وایستادم تا وارد شه...
من:سلام کجا بوودی!!!!؟؟؟؟
مامان:سلام دخترم همونجور که داخل میشد ادامه داد:رفته بودم آرایشگاه گوشیم خاموش شد کارم طول کشید بعدشم که میبینی رفته بودم خرید روی یکی از مبل ها نشست و گفت:نیاز کجاست پس!!؟
_تو اتاقشه
_تو اتاقش!؟؟واسه چی!!!؟؟
_هیچی سرش درد میکرد رفت یکمی استراحت کنه
_آهان بزار برم ببینم چشه!!!!از جاش بلند شد که بره!!!می دونستم نیاز خواب نیست بخاطر همین هم گفتم:نه مامان گ*ن*ا*ه داره بیدارش نکن دیگه بزار بخوابه...
مامانم باشه ای زیر لب گفت و به سمت اتاقش رفت...میدونستم نیاز جرعت گفتن این موضوع رو به مامان و بابا نداره و این کار قطعا رو دوش خودم می افتاد!!!!!
romangram.com | @romangram_com