#سکوت_یک_تردید_پارت_89

به سختی منو از جام بلند کرد و به سمت اتاقم برد....رو تختی ام رو کنار زد و کمکم کرد روی تختم بخوابم.....

خودشم پایین تختم نشست....

_نیاز میشه بری!؟می خوام تنها باشم....

_اما اخه....

_خواهش می کنم به خاطر من....

از روی ناچاری از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد....اما من فکر کردم...این بار دقیق تر....به چرا هایی که تو ذهنم بود فکر کردم.....حق با فرزان بود....عشق مثل یه اتفاق ساده اس...بعضی وقتا از یه نگاه...بعضی وقتا از بچگی....و بعضی وقتا از یه تنفر به وجود میاد و رشد می کنه....اونقدر رشد می کنه...اونقدر بزرگ میشه...که نمی تونی ازش فرار کنی..هرچقدر ازش فرار کنی بیشتر به سمتت میاد....نباید ازش فرار کنم...باید شجاع باشم...و قبول کنم باور کنم...که...که حس من به بهراد خدابنده عوض شده....

*******

توی اتاقم نشسته بودم و مشغول کار بودم...یکدفعه در اتاقم باز شد...به شخصی که در چهارچوب در ایستاده بود چشم دوختم....بازم این دختره...گیلدا....

از جام بلند شدم و گفتم:بفرمایید کاری داشتید.....

با ناز و ادا قدم برداشت و به سمتم اومد....

گیلدا:اومدم باهات حرف بزنم....

_چه حرفی!!؟؟

_تو دختر باهوشی هستی پس خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم...من حامله ام...می دونی پدر بچه ام کیه!!؟بهراد...پس الان من و بهراد و بچمون یه خانواده ایم...بهتره پاتو از زندگی من بکشی بیرون...در ضمن اصلا در شان دختر خوشگلی مثل تو نیس چسبیدن به کسی که بچه داره....

یه لحظه چشمام سیاهی رفت!!!این چی میگفت!؟؟حامله است!؟؟از بهراد!!؟نهههههههه!!!!!یعنی انقدر رابطه شون جدیه!!؟؟ یه قطره اشک از چشمم داشت میچکید پایین که سریع جلوش رو گرفتم...زل زدم تو چشماش و گفتم:من نه کاری با دختر بی شرم و حیایی مثل تو دارم نه کاری به اون بچه ات نه کاری به بهراد جونت...مبارکت باشه...بالاخره نتیجه داد اون همه بی ارزش کردن خودت...حالام گمشو از اینجا برو بیرون....

نگاهی به سر تا پام انداخت و پوزخندی زد....بعد هم با همون ژست مسخره اش از در خارج شد....روی صندلیم نشستم....اشکام کم کم جاری شد...خدا لعنتت کنه عوضی...خدا لعنتت کنه...لعنت به من....

لعنتی...خدا لعنتت کنه..لعنت به من که بخاطر تو دل یه آدمو شکوندم...لعنت به منی که بخاطر تو اشک ریختم...چرا اومدی تو زندگیم!!؟؟چراااااا!!!؟؟؟

سرم رو بین دستام گرفتم و آروم و بی صدا اشک ریختم..دلم پر بود..خیلی...انگار داشتم خفه میشدم...از دست خودم عصبی بودم...که حسم به این آدم عوض شد....داشتم همونجور گریه می کردم که در اتاقم باز شد:

_چرا اون برگه ها ر....

سرم رو بالا گرفتم...که با دیدن صورت خیسم حرف تو دهنش ماسید!!!!

romangram.com | @romangram_com