#سکوت_یک_تردید_پارت_83

_فعلا عزیزم...

روی صندلیم نشستم به این فکر کردم که یعنی چی شده!!؟؟ صدای اس ام اس گوشیم بلند شد..فرزان بود آدرس رو فرستاده بود...آدرس واسه خونه عموم اینا تو لواسان بود...کیف و سوییچ ام رو برداشتم و از اتاق خارج شدم...ساعت کاریم تموم شده بود پس نیاز به اجازه گرفتن نبود....

*******

وقتی رسیدم زنگ دم در ویلا رو زدم...بعد از گذشت تقریبا دو دقیقه در باز شد...وارد شدم...نگاهی به اطرافم انداختم...اینجا منو یاد بچگیام می انداخت...صدای خنده و شادی نگاه و فرزان و نیاز کوچولو....آخرین بار ۷سال پیش اومده بودم اینجا....هنوز هم مثل همون موقع ها بود یادش بخیر...از فکر اومدم بیرون و به فرزان چشم دوختم...تو چهارچوب در ویلا وایستاده بود و به من نگاه می کرد....به سمتش رفتم...لبخندی زدم و گفتم:سلامم پسر عموو....

لبخندی که اگه نمی زد بهتر بود زد و گفت:سلام بیا تو خوش اومدی....

کفش هام رو در اوردم و وارد شدم...وسایل خونه هنوز هم همونا بود...روی یکی از مبل ها نشستم و گفتم:فرزان تو این مدت کسی اینجا زندگی می کرده!!؟؟

_آره یه پیرزن که به باغ می رسه و خونه رو مرتب می کنه....هنوز هم هست ولی امروزبهش گفتم بره.....چون امروز فقط منو تو باید تو این خونه باشیم...

با تعجب پرسیدم:چرا!!؟؟

_چون امروز روز خیلی مهمی هست البته برای من....امروز می خوام یه داستان واست تعریف کنم....داستان فرزان کوچولویی که الان بزرگ شده....

گیج شده بودم چیو می خواد تعریف کنه!!!!!!!!

چشماش رو بست نفس عمیقی کشید و شروع کرد....

_یه آقا پسر کوچولو به اسم فرزان...یه پسری که با تعریف و تمجید های اطرافیانش بزرگ شد...پسری که وقتی بزرگ شد از نظر خیلی از دخترا شد کوه غرور....اما هیچکس نمی دونست این آقا فرزان تو دلش چی میگذره....فرزان همیشه تو خلوتش ذهنش پر می کشید به گذشته اش....گذشته ای که کل زندگیش رو رقم زده بود.... یه عشق.....عشقی که تو دلش بود و به هیچ وجه نمیشد ازش رها شه....این عشق تمام رویاهاش رو با اون تشکیل میداد...اونی که حتی وقتی ازش دور بود هم کل روز به فکرش بود.....همبازی بچگی هاش...دختری که فرزان کوچولو همیشه مراقبش بود...طاقت دیدن یه قطره اشکش رو نداشت....اون موقعه ها نمی تونست حس کنه که چقدر دوستش داره...اما وقتی ازش دور شد فهمید اون دختر ۱۴ساله همه دنیاش بود....اون دختر...اون الان بزرگ شده...یه خانومم شده...فرزان کوچولو هم بزرگ شده......(تک خنده ای کرد و ادامه داد):به قول معروف مردی شده....مردی که امروز می خواد ترس از دست دادن عشقش رو کنار بزاره و بگه چقدر عاشق این دختریه که رو به روش نشسته.....

....نمی دونستم چی بگم...اگه می تونستمم...نمیشد که بگم دهنم از حرفاش قفل کرده بود....

یکمی بهم نزدیک تر شد و تو فاصله خیلی کمی از صورتم زل زد تو چشمام....سرم پایین بود...چونه ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد....صورتش رو باز هم نزدیک تر آورد....چشماشو بسته بود... اشک هام جاری شد....نه فرزان خواهش می کنم این کارو نکن خواهش می کنم....خواهش می کنم...چشمام رو بسته بودم و اشک میریختم....که صداش تو همون فاصله کم به گوشم خورد...

_نترس چشماتو باز کن....کاری باهات ندارم....

چشمامو باز کردم....لبخندی زد و انگشتش رو نوازش بار به روی گونه ام کشید....

_امروز از اینکه بهت بگم عاشقتم نترسیدم چون مطمئن بودم از حست نسبت به خودم.....من هیچوقت به کسی که قلبش...روحش..تنش..مال کسه دیگه ای دست نمی زنم...حتی اگه اون آدم همه دنیای من باشه....وقتی اشکهات از چشمای خوشگلت ریخت فهمیدم حدسم درست بوده....

اشک هامو پاک کرد با تعجب بهش نگاه کردم منظورش چیه!!؟؟

تعجبم رو که دید خودش به حرف اومد...

romangram.com | @romangram_com