#سکوت_یک_تردید_پارت_80


با رفتن اون نیاز به سمتم اومد دستم رو کشید و به سمت اتاقم برد....درو بست و گفت:درد بگیری دختر سکته کردم از ترس...زنگ زدم به آرتان بدبخت خواب بود بلند شد گفت انگار پایین تخت بهراد خوابت برده بود آره!!!؟؟؟

_اوهوووممم...

_درد و اهووممم چه غلطی می کردی اونجا!!؟؟

_خودش بهم گفت نرم!!!

نیاز چشماشو تا اخرین حدتوان گرد کرد و گفت!!؟؟بهراد!!؟؟به تو!!؟؟اونم به تو گفت نری!!؟؟

سری تکون دادم و گفتم:آره..بهم گفت امشب بعد دوسال احساس کردم تنها نیستم احساس کردم یکی رو دارم یکی که مثل مامانم وقتی مریض میشدم ازم مراقبت می کرد مراقبت می کنه....

نیاز احساساتی که چشماش پر از اشک شده بود گفت:اخیییی بمیرم براش اینم مثل آرتان من تنهاست...

یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم:جانم!!؟؟آرتان من!!؟؟؟

در حالی که بینیش رو بالا می کشید گفت:اوهووممم...

یه پس گردنی توپ زدم بهش که دومتر پرید جلو....

_جم کن بابا خودتو دو روز با پسر مردم گشته هی آرتان من آرتان من...دختر چشم سفید شرم و حیا ام خوب چیزیه والاه....

قیافه ای حق به جانب به خودش گرفت و گفت:نه بابا!!؟؟؟

اداشو در آوردم و گفتم:آره بابا...

_تو الان خودت خیلی شرم و حیا حالیته تا صبح بالا سر یه پسر بودی و همونجا خوابیدی!!؟؟...

دستامو به کمرم زدم و گفتم:اون فرق داره هر کس دیگه ای هم بود همین کارو می کرد...

با خنگی سرش رو خاروند و گفت:آره خب به اینجاش فکر نکرده بودم....

_بیا برو اونور حالا می خوام برم حموم خسته ام....

_باش....یهو انگار یه چیزی یادش اومده باش جیغ زد:نهههههههههههههه......


romangram.com | @romangram_com