#سکوت_یک_تردید_پارت_79

آبروهامو بالا انداختم و گفتم:مثل این که همینجا خوابت برده بود...

_ای واااای من باید برم خونه...شما حالتون بهتره...

واقعا حالم از دیشب خیلی بهتر بود خیلی....

_آره خیلی بهترم ممنونم..

_خواهش می کنم من باید برم شمام مراقب خودتون باشید...روز خوش...

این رو گفت و به سمت در رفت...

_روز خوش....

دستش درد نکنه واقعا از دیشب حالم زمین تا آسمون فرق کرده بود....

نگاه

کلید رو توی در چرخوندم...صدای داد و بیداد نیاز و فرزان به گوشم خورد....

نیاز:فرزان بسته بهت میگم رفته پیش دریا چرا نمیفهمی!!!؟؟؟

فرزان:جدی!!؟؟که رفته پیش دریا آره!!؟؟خودتیی نیاز خودتیییییی نگاه کجاست!!!؟؟

وارد سالن شدم و گفتم:من اینجام چه خبرتونه!!؟؟

نیاز:هرچی بهش میگم پیش دریا میگه دروغ میگی خودم دیشب صداتونو شنیدم...

رو کردم به فرزان و گفتم:چته فرزان!!؟نیاز راست میگه پیش دریا بودم...صداتون کل ساختمون رو برداشته!!!!

فرزان پوزخندی زد و گفت:جدی!!؟که پیش دریا بودی!!! به لباسام اشاره کرد و گفت:اونوقت با این سر و وضع!!؟؟

نگاهی به سرتا پام انداختم...خوب بود طوری بود که بشه گفت با همینا رفتم...یه تونیک نسبتا بلند که یه مانتو مانند هم روش بود...

_آره خب مگه چیه!!؟مریض بود حالش بد بود با همینا رفتم... خونشون کسی نبود رفتم که تنها نباشه بنده خدا...خونشونم که نزدیکه دیگه....

با حرفای من فرزان که انگار قانع شده بود سرشو پایین انداخت و به سمت اتاق رفت....

romangram.com | @romangram_com