#سکوت_یک_تردید_پارت_78
_باشه...
لیوان رو به دستش دادم...یه کوچولو ازش خورد و مزه مزه کرد دید بد مزه نیس..شروع کرد به خوردنش...بعد از اینکه اون رو کامل خورد قرص رو دادم بهش و همراه با آبی خورد...
_مسکن از دردتون کم می کنه بگیرید بخوابید پتو رو هم کامل بکشید روتون تا عرق کنید..فردا صبح هم که بیدار شدید به آقا آرتان بگید این رو درست کنه بده شیر عسل هم درست کنه داغ بده بهتون بخورید اگر هم سوالی راجب درست کردنشون داشتند حتما از من یا نیاز بپرسن...سری تکون داد و دراز کشید...
_شبتون بخییر...
اومدم برم که دستمو گرفت...برگشتم و بهش نگاه کردم...
_نگاه!!!میشه نری!!؟؟؟
جاااان!!؟؟ چی میگه این!!؟؟
با تعجب پرسیدم چرا!؟؟
لبخندی زد و گفت:امشب بعد دوسال احساس کردم تنها نیستم...احساس کردم یکی رو دارم...یکی که مثل مامانم وقتی مریض میشدم ازم مراقبت می کرد ازم مراقبت می کنه..ازت می خوام نری چون ه*و*س بچگی کردم...ه*و*س اینکه احساس کنم مادر دارم....
اخییییییییی دلم کباب شد واسش..چقدر حرفاش دردناک بود یعنی واقعا تا این حد تنهاست!!؟؟
لبخندی زدم و گفتم:باشه نمیرم اما تا وقتی که بخوابییید با لحن با مزه ای ادامه دادم:نه نه بخوابی مامانی...
لبخند بی جونی زد و چشماشو بست...من هم پایین تختش نشستم...
کنار تختش روی زمین نشستم...دستی زیر چونه ام زدم و با لبخند بهش چشم دوختم...چشماش بسته بود...آروم بود..آروم...چقدر اینجوری معصوم بود...مثل بچه ای که با وجود مادرش با آرامش می خوابه...شاید اگه بهش نزدیک تر از قبل نمیشدم نمی تونستم تنهایی اش رو حس کنم...شاید اگه حرفای آرتان نبود هیچوقت نمی فهمیدم یه مرد مغرور هم می تونه تنها باشه...صداش تو گوشم پیچید:امشب بعد دوسال احساس کردم تنها نیستم...احساس کردم یکی رو دارم...یکی که مثل مامانم وقتی مریض میشدم ازم مراقبت می کرد...ازم مراقبت می کنه...ازت می خوام نری چون ه*و*س بچگی کردم....ه*و*س اینکه احساس کنم مادر دارم......
خدایا چقدر سخته از دست دادن عزیز ترین آدماهای زندگیت...تو همین فکرها بودم که کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم....
»»»»»»»»
بهراد...
با سردرد خیلی زیادی از خواب بلند شدم....چشمم به نگاه افتاد...سرش روی دستاش گذاشته بود و خوابیده بود...یعنی این دختر تا صبح بالا سر من بوده!!؟چقدر مهربوونه..چقدر قلبش پاکه...دیشب یه حس غریبی رو بهم منتقل کرد....با وجودش حس کردم یکی نگرانه منه...یکی منو بخاطر خودم دوست داره....بعد از مادرم هیچ زنی این حس رو بهم منتقل نکرده بود..حس آرامش رو...اما این دختر دیشب با بودنش کنارم این حس رو به من منتقل کرد.....آروم دستم رو بالا آوردم و روی سرش کشیدم...شالش عقب رفته بود و قسمت زیادی از موهای قهوه ای رنگش افتاده بود روی صورتش...با دستم آروم موهاش رو کنار زدم....تکونی خورد و چشماشو باز کرد....اول یه نگاه به من و بعد هم یه نگاه همراه با تعجب به اطرافش انداخت....
با صدای خوابالو گفت:من...من اینجا چیکار می کنم...
romangram.com | @romangram_com