#سکوت_یک_تردید_پارت_75
اینو گفت و به سمت یکی از اتاقا رفت و دوباره برگشت...از خونه رفت بیرون....رفتم تو آشپزخونه و ظرف سوپ رو از ماکروفر در اوردم...داغ شده بود دوباره تو سینی گذاشتم و بردمش اتاق بهراد....چشماشو بسته بود انگار داشت می خوابید...به سمت تختش رفتم و سینی رو پایین تختش گذاشتم و نشستم لبه تختش...
_آقا بهراد!!؟بلند شید باید اینو بخورید چشماشو باز کرد و آروم آروم بلند شد...سینی رو برداشتم و روی پاهاش گذاشتم...
_بفرمایید تا داغ باید بخورید...بعد از چند لحظه دیدم فقط داره به سوپ نگاه می کنه وااا خب بخوور دیگه بشر!!!!!
با تعجب گفتم:واا چرا نمی خورید...
_از کجا بدونم مثه اون دفعه چیزی توش نریختید!!؟؟؟
عصبی شدم بیشعووور من بخاطر تو آشپزی کردم اومدم جاتوو مرتب کردم واقعا که...
_چیزی توش نیست دیوونه نیستم تو سوپ یه آدم مریض چیزی بریزم متاسفم براتون واقعا که...
اومدم از جام پاشم که گفت:شوخی کردم نرو بموون....
نمی دونم اما انگار یه لحظه یه جووری شدم...دوباره نشستم سرجام...
_پس بخورید دیگه الان سرد میشه
قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت:من که گفتم بدنم درد می کنه!!!!
_بدنتون درد می کنه دستتونو که می تونید خم و راست کنید!!!
با قیافه بامزه ای گفت:نه متاسفانه...
عجباااا این تو مریضیم باید کرمشو بریزه....
_خب الان چیکار کنیم!!؟؟
_هیچی دیگه شما زحمتشو بکش به من بده!!!
قیافه طلبکارانه به خودم گرفتم و گفتم:نه بابا یه وقت سردیتون نکنه!!!
با صدای گرفته ای گفت:نع نمی کنه.... حیییف حییف که مریضی وگرنه می دونستم چی کارت کنم!!!!برو به جوون مریضیت دعا کن!!!!
ناچارا قاشق رو دستم گرفتم و مشغول دادن سوپ بهش شدم...
romangram.com | @romangram_com