#سکوت_یک_تردید_پارت_74


به سمت آرتان رفتم و پتو بالشت رو ازش گرفتم و روی تخت گذاشتم...

_حالا بیاید دراز بکشید اینجا....

بنده خدا بیحال بود اومد دراز بکشه که یکدفعه گفتم:نه یه لحظه صبر کنید آقا آرتان بی زحمت برید و یه لباس یکم گرم تر بیارین بپوشن...

آرتان رفت و یه لباس آورد...حواسم نبود که باید برم این لباسشو عوض کنه اومدم برم بیرون که بی توجه به این که منم اونجام لباسشو درآورد و اون یکی رو پوشید....ای پسره چش سفید بی حیا....بعدشم رفت و روی تخت دراز کشید پتو رو هم کشید روش...

_بیاید ما بریم یکم استراحت کنن...

_باشه

با آرتان از اتاق اومدیم بیرون وارد سالن شدیم...که سینی سوپ رو که رو اپن بود دیدم...اااااا ما چرا اینو ندادیم به این بدبخت بخوره!!؟؟؟

آرتان:اااا یادم رفت بیارم بدم بهش بخوره...

_آره اشکال نداره الان میبریم ولی فکر کنم سرد شده باشه...

به سمت سوپ رفتم و با قاشق بغلش یکمی تستش کردم..

آرتان:سرد شده!!؟؟

_نه زیاد اما باید داغش کنیممم..

_آهان باشه...

اینو گفت و سینی رو گرفت و رفت تا داغش کنه...منم رفتم تو آشپزخونه...

_میگم عسل و آب لیمو و شیر دارید!!؟؟

_شیر نه اما آب لیمو داریم عسلم فکر کنم تموم شده..

_پس بی زحمت میرید بگیرید!!؟؟

_باشه حتما...


romangram.com | @romangram_com