#سکوت_یک_تردید_پارت_73

از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایین تو...

وارد خونه شدم...نه بابا خوووشم اومد چقدر مرتب بود انگار نه انگار خونه دوتا پسر مجرد!!!!مدل خونشون مثل خونه خودمون بود....

بهراد ا رو دیدم که رو کاناپه دراز کشیده بود و یه پتو هم روش بود...چشماش بسته بود...به سمتش رفتم و صداش کردم...

_آقای خدابنده!!؟

آروم چشماشو باز کرد...چشماش قرمز قرمز بود..دلم براش سوخت...

_سلامم

آروم سرشو تکون داد...

_تب دارید!!؟؟یا سردتونه!!؟؟یا بدن درد دارید!!؟؟

با صدای کاملا بی جونی گفت:همش..گلومم خیلی میسوزه...

_خیلیی تب دارید!؟؟

_نمی دونم...

ناچارا دستمو جلوو بردم و روی پیشونیش گذاشتم....وااای چقدر تب داشت...به لباس توی تنش نگاه کردم فقط یه پیرهن پوشیده بود....

رو کردم به آرتان و گفتم:اتاقشون کجاست!؟؟

با تعجب گفت:اتاق سمت چپیه تو راهرو...

_باشه میشه با من بیاید...

با تعجب گفت:باشه

(اینم مثل دوستشه کلا شبیه علامت تعجبه!!!!)

به سمت یه اتاقی که گویا اتاق بهراد بود رفت منم پشت سرش رفتم...وارد اتاق شدیمم...یه تخت دو نفره و یه میز و پاتختی بود...به سمت تختش رفتم و خطاب به آرتان گفتم:بی زحمت یه پتوی گرم بیارید باشه ای گفت و از اتاق خارج شد...رو تختی اش رو کنار زدم..و تاش کردم و یه گوشه گذاشتم..بعد از چند لحظه آرتان با یه پتو برگشت...پتو را روی ملافه تخت انداختم و مرتبش کردم...

_بی زحمت برید کمک آقا بهراد کنید بیان اینجا اون پتو و بالشتشونم بیارید ...باشه ای گفت و از اتاق خارج شد بعد از ییکی دو دقیقه با بهراد برگشت...

romangram.com | @romangram_com