#سکوت_یک_تردید_پارت_66


عجااااا ببین یه بار نمیزاری عین آدم باهات برخورد کنم...اصن حیف من که بخاطر تو اشک ریختممم....

با قیافه ای حق به جانب گفتم:مطمئن باشید اگه ناراحت بودن به هیچ وجه هیجا باهاشون نمی رفتم....

تک خنده ای کرد و گفت:آره خب...

با بی حوصلگی گفتم:چیزی فرمودید!!؟؟

_کی!!؟من!!؟؟یادم نمیاد...

زیرلب گفتم طبیعی خب آلزایمر داری....

اینو گفتم و چشمامو بستمم....

یکدفعه قضیه اون روز توی ماشین یادم افتاد و عین جت چشمامو باز کردم و صاف نشستمم....

بهراد پوزخندی زد و گفت:چی شد پس چرا نخوابیدی....

_هاا!!؟هیچی گفتم تو راه اگه بخوابم برسیم بد خواب میشم یکدفعه خونه می خوابم دیگه....

_آهااان که اینطوررر آره خب....

اینو گفت و یجوری نگاهم کرد که یعنی خودتییی!!!!!

بی توجه به اون از پنجره بیرون رو نگاه کردم...

به این فکر کردم که من چرا اینجوری شدم!!؟؟چرا دیگه اونجووری حرصم از کاراش در نمیاد!!!در میاداااا ولی نه مثه اون موقع ها....

********

سر میز صبحونه نشسته بودم که فرزان اومد...

_سلام نگاه خانوم صبح عالییی بخیییررر...

لبخندی زدم و گفتم:صبح بخییر...


romangram.com | @romangram_com