#سکوت_یک_تردید_پارت_65
ناهار رو خوردیم..حق با آرتان بود واقعا خوشمزه بود....بعد از خوردن چای هم عازم رفتن شدیم....به سمت ماشین ها رفتیمم...دستگیره در عقب ماشین آرتان رو کشیدم تا سوار شم که صدای خدابنده توجه ام رو جلب کرد....
_خانوم کیانی!!؟؟؟
منو نیاز هردو به سمتش برگشتیم به من اشاره کرد و گفت:شما با من بیاین....
با تعجب گفتم:ببخشید چراا!!؟؟
تک خنده ای کرد و گفت:بابا یکم این دو تا رو تنها بزارین همش چسبیدین بهشون....
عجبااااا بیشعوووووور!!!!!!!!
آرتان:اااااا بهراد این چه حرفیه!!!؟؟؟
جلوی آرتان زشت بود اگه مخالفت می کردم بخاطر همین با لبخند گفتم:حق با آقای خدا بنده اس من با ایشون میرم....
آرتان:هرجور راحتی عزیزم...
نیاز هم سری تکون داد....
به سمت ماشین بهراد رفتم و سوار شدم....
اول نیاز اینا پشت سرشون ما از اونجا خارج شدیم و راه افتادیم.....
خیلیی نرفته بودیم که گفت:خییلیی دوسشون دارید!!؟؟
_کیارو!؟؟؟
_تاممم و جری رو ....
زیر لب گفتم:مسخره....
_منظورم آرتان و خواهرتون بود....
_آهان آره خب.....
پوزخندی زد و گفت:کاملا مشخصه همش چسبیدی بهشون....
romangram.com | @romangram_com