#سکوت_یک_تردید_پارت_64


جوابم رو با لبخندی زیبا داد و گفت:آره...بهراد هم مثه من اینجارو خییلییی دوست داره...هروقت دلش میگیره میاد اینجا یا میره بام تهران.....

مکثی کرد و دوباره ادامه داد:

بهراد دو سه سال پیش مادرشو از دست داد...بعد از رفتن مادرش خیلی شکسته شد....داغون شد تنها جایی که آرومش میکرد اینجا و بام تهران بود...نمی دونم چرا اما این دو جا رو خیلی دوست داره....بهراد بعد از رفتن مادرش نه تنها داغوون بلکه تنها هم شد....فقط پدرش و خواهرش واسش موند...اونم پدری که ازش هیچ مهر و محبتی ندیده بود...باباش ادمیه که فقط به فکر پول...بیشتر از حد غرق کار کردن... خواهرشم که آدمیه که بیشتر به فکر خوش گذرونی خودشه تا بقیه بخاطر همین بود که بعد از رفتن مادرش شکسته و تنها شد...ظاهر قوی مغرور و با اقتداری داره...اما انقدر توداره که کسی حتی به ذهنشم نمیرسه تو زندگیش انقدر تنها باشه.....

بعد از اتمام حرفاش قطره ای اشک از چشمام اومد....

آرتان:شما خیلییی احساساتی هستیا خانوومم...

تو حال و هوای خودم بودم...با صدای نیاز به خودم اومدم...

_نگاه!!؟؟

_بله!!؟؟؟

_آقا آرتان با شما بودا...

رو کردم به آرتان و گفتم:ببخشید حواسم نبود...

_اشکال نداره خانوم احساساتی...این رو گفت و لبخندی زد....

_سلاممممم

بهراد بود که پشت آرتان بود و خطاب به جمع سلام کرد...

سرمو انداختم پائین و کوتاه گفتم سلام!!!

نیاز مهربون خندید و گفت:سلام استاد...

آرتان:بیا رفیق بیا بشین...

بهراد اومد و بغل آرتان نشست....

سنگینی نگاهش رو برای چند لحظه کوتاه احساس کردم ولی عکس العملی نشون ندادم....


romangram.com | @romangram_com