#سکوت_یک_تردید_پارت_63

یه باغ خیلی بزرگ نه کوچیک بود اما فوق العاده سرسبز دورتا دورش هم آلاچیق های بزرگ و کوچیک قرار داشت...وسطش هم یه حوض کوچیک بوود که آبشار هم داشت....بهش نمیومد رستوران گرونیی باشه اما محیطش فوق العاده آرامش بخش بوود....

آرتان یکی از اون آلاچیق هارو انتخاب کرد....رفتیم و نشستیم...

_خب دخترا خوشتون اومد از اینجا!!؟؟

نیاز:اووهووم خیلی جای باحالیه...

همونجور که محو این محیط زیبا بودم گفتم:فوق العادس...

_خوشحالم که خوشتون اومد....

لبخندی زدم و چیزی نگفتم...

آرتان:حالا چی می خورید!!؟؟؟

نیاز شونه هاشو بالا انداخت....منم گفتم:

_نمی دونم....

_راستش اینجا غذاهای خیلیی خوبی نداره که تعریف کنم بگم غداهاش فوق العادس...برای محیطش که خییلیی آروم آوردمتون اینجا...ولی اینم بگمااا اینجا آب گوشت هاش خییلیی خوش مزه اس..خیلیم می چسبه...

نیاز:خوبه پس همون آب گوشت می خوریم اتفاقا هوسم کرده بودم....

آرتان لبخندی زد و به من نگاه کرد...

_منم همونو می خورم...

_خب دیگه من که آب گوشت شمام که آب گوشت آرتانم که می دونم اینجا فقط همینو می خوره....

گارسون رو صدا زد و سفارش هارو بهش داد....اونم بعد از گرفت سفارش ها رفت....

نمی دونم چرا اما کنجکاو شدم بیشتر راجب بهراد بدونم...برای همین رو کردم و آرتان و پرسیدم:تو و آقای خدابنده خیلی وقته باهم دوستید!!؟؟

سری تکون داد و گفت:آره از بچگی باهم بزرگ شدیمم...باهم رفتیم دانشگاه...باهم مشغول به کار شدیمم...منو بهراد خیلی از لحظه هاموون با هم گذشته....انقدر باهم گشتیم سلیقه هامون و خیلی چیزا دیگمون مثه هم شده...

لبخندی زدم و گفتم:چه خوووب....

romangram.com | @romangram_com