#سکوت_یک_تردید_پارت_62


آرتان لبخندی زد و گفت:شما چی میگی نگاه خانووم..

_باشه بریممم...

آرتان:بزار زنگ بزنم بهراد هم بیاد...امروز کار نداشتیم زیاد تو شرکت....

ای وااااای نهههه به اون نگوووو تورو خدااا.....من نمیی تونم بعد از اون روز باهاش رو به رو بشممم....نیاز که جلو نشسته بود از آینه لبخند خبیصانه ای زد و هیچی نگفت....ای کووووفت...همه خواهر دارن ماهم خواهر داریممم...میمیری بگی نه نگو بیااد!!؟؟اه...

آرتان زنگ زد و به خدابنده گفت که بیاد همونجایی که ما الان داشتیم میرفتیمم...اونم انگار قبوول کرد....تو طول راه اون دوتا هیی باهم حرف میزدن اما من ساکت بودم و تو فکر این بودم که چجوری باهاش رو در رو بشم....

راستش بعد اون روز و قضیه تو ماشین ازش خجالت می کشیدممم...دلم نمی خواست ببینمش...تو این چندروزم زیاد جلوش آفتابی نمیشدم...

اگر هم می رفتم فقط برگه و اینجور چیزارو میدادم بهش و سریع فرار می کردم....

دیگه مثه قدیما نبود برام ازش متنفر نبوودم..شاید باور نکنید اما ازش خوشمم میاد خییلیی زیااد....دیگه چی بشه بهش بگم چلغوووز...اگه مثلا خیلی حرصمو درآره اینارو بهش میگم....

بگذریممم...تو همین فکرها بودم که چشمام کم کم گرم شد.....

نمی دونم چقدر گذشته بود اما با صدای نیاز بلند شدم...

_خواهری!!؟؟پاشوو قربونت برم رسیدیمم...

چشمامو باز کردم و صاف نشستم...

آرتان لبخندی زد و گفت:ظهرتوون بخییر خانووم...

_لبخندی زدم و گفتم مرسییی...

رسیدیم به یه جایی فکر کنم تو کیلان بود...روی درش بزرگ زده بود آرام جان....

با ماشین رفتیم توو...از راه نسبتا باریکی عبور کردیم و به جایی که پارکینگش بود رسیدیمم...ماشین رو پارک کردیم پیاده شدیمم...

برگشتیم و از همون راه باریک رفتیم...به یه در چوبییی رسیدیمم و وارد شدییمم...

واااااای چقدرررررر خوشگلههه این جااا واقعا مثه اسمش آرام جاااان....


romangram.com | @romangram_com