#سکوت_یک_تردید_پارت_57
سری تکون دادم و رفتم تو اتاقم...
این نیاز چی میگه امروز!!؟؟واقعا فکر می کنه حسی بین ما هست!!؟؟سایه همو ببینیم با تیر میزنیم...نمی دونم شاید....شایدم....اه من چمممه...بگیر بخواب نگاه خانووم بگیر بخواب که انگار امروز دو خواهر سرتون به جایی خورده...
چشمامو بستم...کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم....
***********
واااای چقدر خسته شدم...سرم داره منفجر میشه از درد...کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق خارج شدم...به سمت در اتاق خدابنده رفتم...ضربه ای به در زدم و وارد شدممم...
خودش روی صندلیش نشسته بود و یه دختره که معلوم بود از اونااس پشت صندلیش خم شده بود و
حالم از دختره بهم خورد دخترم انقدر آویزووون!!!؟
_اهههم من برم انگار بد موقعه مزاحم شدم...
نمی دونم چرا اما تمام این کلمات رو با حرص بیان کردم...
دختره نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت:کاملا...
ایییش گمشو بابا دختره چندش همجا عملی...به صورتش نگاه کردم...آرایش فوق العاده غلیظی داشت...چشمایی توسی که لنز بود...بینی عملی و لبای برجسته و پرتزی....
برگشتم اومدم برم که خدابنده گفت:نمی خواد بری...بیا...
به سمتش رفتم و برگه هارو روی میزش گذاشتم...
_بفرمایید اینم برگه هایی که خواسته بودید مزاحمتون نمیشم...خدافظ...
این رو گفتم و به سرعت از اتاقش خارج شدممم....اه لعنتی بازم تونستی اعصابمو خووورد کنییی...
اصن واسه چییی بدرک به من چه با هزارتا از این دخترا باش خلایق هرچه لایق....
با حرص از ساختمون شرکت خارج شدمم...
سواار ماشینم شدمم....اومدم روشنش کنم اما هرکاری که کردم روشن نشد که نشد....
سرم رو روی فرمون گذاشتم...
romangram.com | @romangram_com