#سکوت_یک_تردید_پارت_55
_خببببببب تووو چییی گفتی!!!؟؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت:هیچی دیگه قبول کردم....
جاااااان!!؟؟؟چییی گفت نیاز!!؟؟واقعا قبول کرده!!؟؟اخ جوووون....
رفتم و پریدم بغلش و ماچش کردم...
_خیییلیییی واست خوشحالم خواهر خوشگلم....
_اوووو حالا توام فقط می خوایم بیشتر آشناشیم همین....
_همیینشم خیلیی خوبه اینکه به خودت اومدی...
_می دونی نگاه...بعد از دعوامون خیلی فکر کردم...دیدم حق با تووو...من خودمو تو زندان گذشتم زندونی کردم...کل زندگیم شده بود گذشته ای که یاداوریش واسم وحشت ناک بود...بعد از رفتنش به داغون شدم اما کم کم با فکر کردن به حرفاش...ازش متنفرشدم...به جایی رسیدم که حالم ازش بهم می خوره...با خودم که فکر کردم دیدم دیگه بسته اینه که بعد از پنج شیش ماه می خوام یه رنگ تازه به زندگیم بدم....
لبخندی به روش زدم و گفتمم:کار خوبی کردی خواهر یکی یدونه من قربونت بشم من...
_خدانکنه عشقممم...
_ولی میگما نیاز....
_جووون نیاز!!؟؟
_خوبه دیگه واسه من از این به بعد چترم باز همش پیش شماهاممم...هرجا برید باهاتون میاممم...
_اتفاقا در این مورد یه گفت و گو حرفه ای با آرتان داشتیمم...
تعجب کردم با خنگی تمام گفتم:واقعععااا!!؟؟!!
_آره بابا جووون تو بهش گفتم من بدون نگاه جایی نمیام....
_خب!!؟؟
نیاز لبخند خبیصانه ای زد و گفت: آرتانم گفت من بدوون بهراد جایی نمیام...این شد که تصمیم گرفته شد یا باید دوتایی مارو همراهی کنید یا هم که هیچی دیگه....
پس گردنی به نیاز زدم و گفتم:دختره چشم سفید منو مسخره می کنی!!!؟؟؟
romangram.com | @romangram_com