#سکوت_یک_تردید_پارت_5
از بغلم اومد بیرون و گفت:امیر...و بغض توی گلوش دوباره شکست و نتونست بقیه حرفش رو بزنه حالش اصلا خوب نبود اصلا...احساس کردم الاناست که از حال بره بخاطر همین در آغوش کشیدمش و گفتم:نیاز جوونم قربون اون اشکات برم من گریه نکن دیگه عشقم بیا بیا اینجا بشین وبه کاناپه اشاره کردم من برم یه آب قند بیارم بخوری بعدش به خواهری بگو چیشده عزیزدلم آفریین و به دنبال این حرفم به سمت کاناپه هدایتش کردم روی کاناپه نشست اما همچنان گریه می کرد به طرف در اتاقم رفتم و خارج شدم به سمت اشپزخانه رفتم ویه لیوان رو پر اب کردم از تو قندون چنتا قند برداشتم و ریختم توش و با یه قاشق شروع کردم بهم زدنش یعنی چیشده بود با امیر رفته بود بیرون امیر نامزدش بود یه حرفایی بین خانواده ها زده شده بود اما خوب بابام به هیچ وجه راضی به این وصلت نبود یه شناختی از بابا و عموی امیر داشت به همین خاطر هم میگفت بچه اش هم به خودش رفته فقط بخاطر علاقه بینشون چیزی نمی گفت...من امیر رو خییلی دوست داشتم مثل داداشم بود بگذریم لیوان آب قند رو به دست گرفتم و به سمت اتاقم راه افتادم با نگرانی وارد شدم و رفتم و کنار نیاز نشستم...
_بیا عزیز دلم این رو بخور بعد واسه خواهری تعریف کن چیشده؟!!!و لیوان رو به سمتش گرفتم بعد از اینکه بزور کمی از آب قند رو خورد به نقطه ای چشم دوخت و خودش شروع کرد....
نیاز:امروز که رفتم پایین و سوار ماشینش شدم از همون لحظه ی اول متوجه شدم این امیر اون امیر همیشگی نیست(اشکاشو پاک کرده بود اما هنوزم صداش بغض داشت)خیلی گرفته بود پیشم اون پسر شاد همیشگی رو نمیدیدم تو راه بودیم چند بار ازش پرسیدم چی شده اما اون هربار میگفت وقتی رسیدیم بهت میگم بعد از اینکه به رستوران همیشگیمون رسیدیم یه جا نشستیم ازش خواستم که بهم بگه دلیل گرفتگیش چیه اما اون چیزی نگفت و از جاش بلند شد(هرلحظه صداش پر بغض تر میشد)برای چند لحظه تنهام گذاشت بعد از چند لحظه برگشت و شروع کرد به گفتن اما اصلا به من نگاه نمی کرد سرش پایین بود می گفت منو تو لحظه های خوبی باهم داشتیم اما...اما تو..تو برای من تااینجا بودیی...دیگه نمی تونیم باهم باشیم چون...چووون من....من دارم...دارم ازدواج می کنم....
چیییییییییییییییی!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟نیاز چی مییییگفت!!!؟؟؟؟نه امکااان نداررره مگه مییییشه!!!؟؟؟نیاز دیگه بغض تو گلوش امونش رو برید دیگه نتونست ادامه بده و خودش رو توی بغلم رها کرد...همونطور که توی آغوشم بود و گریه می کرد گفت:من نمییتوونم من بدون دیدن چشمای عسلیش نمییی توونم میمییرم بخدا میمیرم...اون اینارو همراه با گریه میگفت اما من سفت بغلش کرده بودم و به نقطه ای زل زده بوودم....
فقط اشک می ریختم خدایا مگه میییشه!!؟؟تو شوک بودم من طاقت یه قطره اشک نیاز رو نداشتم باید میفهمیدم موضوع چیه من بخاطر نیاز دنیارو به آتیش میکشیدم این که دیگه چیزی نیییست...باید میفهمیدم امیری که انقدر خواهر منو دوس داشت حالا چرا می خواد ازدواج کنه اونم با یکی دیگه!!!!نیاز رو از آغوشم جدا کردم و به سمت تختم بردمش رو تختی ام رو کنار زدم و گفتم:بیا بیا اینجا قربونت برم خواهر خوشگلم یکم دراز بکش خییلیی خسته ای هنووز هم چشماش اشکی بود دستش رو دوباره گرفتم و به زور روی تخت خوابوندمش خودم هم روی زمین بغل تختم نشستم و موهاش رو ناز میکردم....اونم همونطور که چشماش رو بسته بود آروم و بی صدا اشک میریخت من تو زندگیم تاحالا کسی رو دوست نداشتم اما می دونستم چقدر اونا عاشق همن به نظر من عشقشون پایانی نداشت شاید هم یه عشق بود از جنس نفس...
تو این فکرها بودم نمی دونم چقدر گذشته بود اما نیاز با صورت اشک آلودش مثل یه فرشته خوابیده بود به ساعت نگاه کردم دو ساعت گذشته بود...از جام بلند شدم ب*و*س*ه ای به دستش زدم و به سمت کمدم رفتم یه بارونی مشکی شال و شلوار و کیف دستی مشکی برداشتم و از اتاق خارج شدم..به سرعت به سمت دستشویی رفتم و دوتا مشت آب یخ به صورتم زدم و از دستشویی خارج شدم به سمت اتاق نیاز رفتم آرایش ملایمی کردم تا از این وضعم دربیام...بعدش هم لباسام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم...
سوار ماشینم شدم و به سمت شرکت امیر اینا راه افتادم ضبط ماشین رو روشن کردم و یکی از آهنگ های مورد علاقه ام پلی شد...
ساده بود برات...
بگی این اخرین فرصت منه
نگاه آدما که طعنه میزنه دلم رو میشکنه
دل بریدی و نگاه خسته منو ندیدی و
بدون من هنوز ادامه میدی و ادامه میدی و
توام شدی برا مثه همه
دلم ازت پر یه عالمه
تو این روزا تو زندگیم فقط غمه...
بد عادتی شده جداییا
تمومه هرچی بوده بین ما
چقدر یهو عوض شدی بگو چرا!!؟؟
ریتم اهنگ
romangram.com | @romangram_com