#سکوت_یک_تردید_پارت_4


از نگاه کردن به خودم دل کندم و کیف سرمه ای ام رو که جییر بود برداشتم و از اتاق خارج شدم همزمان با من نیاز هم از اتاقش که رو بروی اتاق من بود خارج شد و گفت:بریم!؟؟؟

_بریم

توی کلاس نشسته بودیم و منتظر استاد این ساعتمون که اسمش بهراد خدابنده بود بودیم از یه سری از بچه هایی که قبلا باهاش کلاس داشتن شنیده بودیم که استاد جوونیه حدودا ۳۰ساله و خیلی هم جذاب تشریف دارن و در عین حال هم خیلیی جدیه و با کسی شوخی نداره خسته شدم چرا نمیاااد!!!!؟؟

_پوووف دریا خسته شدممم پس چرا نمیاااد ای بابا

دریا:اره بخدا خسته شدیم...با کلافگی سرم رو بین دستام گرفتم و روی میز گذاشتم تصمیم گرفتم آب بخورم این بچه هام هی حرف حرف سرم درد گرفت اه!!!! با بی حوصلگی بطری آب رو از کیفم در آوردم و درش رو باز کردم.یهو در کلاس باز شد چه عجب شازده تشریف آوردن!!!!(من سرم پایین بود) همونطور که آب می خوردم سرم رو بالا گرفتم که با دیدنش یهو آب پرید تو گلوووم...

به سرفه افتادم دریا همونجور که مات این شازده بود با دستش به پشتم زد که با علامت دست بهش گفتم نمی خواد و اون باز مات این شازده شد...باورم نمیشه یعنی..یعنی این...این استاد منه!!!؟؟؟؟ننننننننننه باورم نمیشه!!!!تعجب رو به وضوح تو چهره ی من و هم تو چهره اون میشد دید...به صورتش نگاه کردم که دیدم مات منه و با تعجب زل زده به من.یهو همزمان باهم و طوری که با انگشت اشارمون یکدیگر رو اشاره گرفته بودیم گفتیم:تووووووووو!!!!!!؟؟؟؟؟؟ و زل زدیم به هم تو همون حالت موندیم تنها تفاوتمون این بود که من دهنم از تعجب باز مونده بود ولی اون نه!!!

کم کم آقا بهراد استاد بنده همون چلغوووز گنده بکه روااانیییی به خودش اومد و قیافه ای جدی به خودش گرفت و رفت سر جاش نشست منم کم کم به حالت عادی برگشتم که گفت بهراد خدابنده هستم استاد این ترم شما امیدوارم ترم خوبی رو باهم در پیش داشته باشیم...اینو همراه با جدیت خاصی گفت....

پوزخندی زدم و توی دلم اداشو درآوردم هه من که بهت میگم بنده ی خیر ندیده خدااا هه هه... تو همین فکرا بودم که احساس کردم یکی داره با ناخنش میزنه به بازوم دریا بود..

_هوووووی چته سوراخم کردییی

دریا:بگو ببینم از کجا میشناسیش!!؟؟؟

من:هیچی بابا واست....حرفمو قطع کرد و گفت:هییییس خفه شو می خواد حضور غیاب کنه وایییی قربوونت بشششم من پرنس زییا...جاااااان!؟؟؟؟؟پرنس زیبااا!!!!چی میگه این به بغلش نگاه کردم که ببینم دیوار میواری چیزی هست که سرش خورده باشه به اونجا اما به جای دیوار نیاز رو دیدم خوب شایدم سرش خورده به نیاز وااالاااه!!!!با صدای بنده ایشالا خیر نبینه خدا به خودم اومدم:و نگاه کیانی!!؟؟ دستم رو بالا بردم که فهمید منم و پوزخندی زد!!!!بیشششععععور

خدابنده:خواهرید!؟؟؟

اومدم بگم به تو چه اخههه گنده بکه روااانیییی که نیاز لبخند خانومانه ای زد و گفت بعله استاد اونم دوقلو!!!بنده ایشالا خیر نبینه خدا سری تکان داد و هیچی نگفت!!!به دریا نگاه کردم که دیدم زل زده به این چلغوووووز بقیه هم همینطور بودن what the faz! مگه چی داره این!!!!!؟؟؟

نگاهی بهش انداختم و دیدم نه مثل این که حق با بچه هاست!!!واقعااا این چلغوووز جذاب بود قیافه مردونه و جاافتاده ای داشت چشای عسلی بینی نسبتا کوچیک و لبانی کوچیک که البته به چهره اش میومد....

*********

دوروز بعد

تو اتاقم نشسته بودم و داشتم اینستاگراممو چک می کردم تو حال و هوای خودم بودم که یهو در اتاق باز شد و نیاز با چشمان گریون درون چهارچوب در قرار گرفت واا این چشه!!!؟؟چرا گریه میکنه!؟؟؟ از جام بلند شدم و گفتم:سلام چی شده چرا گریه میکنی!؟؟؟ یکدفعه به طرفم اومد و پرید تو بغلم و شروع کرد بلند بلند گریه کردن...

_نیاز!؟؟چی شده اخه من قربون اون چشمات برم گریه نکن بگو قربونت برم بگو خوشگلم چیشده!!!؟؟


romangram.com | @romangram_com