#سکوت_یک_تردید_پارت_43
_خوبم بابایی مرسییی
بابا رو کرد به نیاز و گفت:تو خوبی باباجون!!؟؟
_مررسییی بابایی بد نیستم
به نیاز نگاه کردم...جونم رو مدیونش بودم..اگه اون نبود شاید الان قادر به نفس کشیدن نبودم...
_خواهری خیلییی ازت ممنونم اگه تو نبودی شاید الان اینجا نبودم...
لبخند مهربونی زد و گفت:قربونت بشم اخه من می دونی چقدررر نگرانت شدم خیلیی ترسیدم بلایی سرت بیاد...اینو گفت و پیشونیم رو بوسید...مامان و بابا با مهربونی به ما نگاه می کردن....
بعد از چند لحظه دکتر همراه با یه پرستاری وارد شدن...پرستار سرم منو عوض کرد...
بابا:آقای دکتر کی می تونیم ببریمش خونه!!!؟؟
دکتر: امشب باید مهمون ما باشن...
_آهان بله ممنون...
_ولی باید یه همراه پیشش بمونه...خواهر یا مادرشون باشن بهتره...
مامان:معلومه که خودم می مونم....
دکتر بعد از یکمی حرف زدن با بابا از اتاق خارج شد...
نیاز اون شب هرچی به مامان اصرار کرد من می مونم قبول نکرد که نکرد....
من شب خوابیدم اما هرچی به مامان گفتم گوش نکرد یه لحظه ام چشم روهم نذاشت....
فردا صبحش بابا و نیاز اومدن و من مرخص شدم و باهم رفتیم خونه....
تو اتاقم رو تختم دراز کشیده بودم که در اتاقم باز شد و دریا و سحر و ترنم وارد شدن.....
دریا به سمتم اومد و گفت:الهی قربونت بشم من حالت خوبه عزیزم!!؟؟
_خوبم دریا مررسی
romangram.com | @romangram_com