#سکوت_یک_تردید_پارت_42
دکتر بعد از این که فشارمو اینجور چیزارو کنترل کرد از اتاق خارج شد....
_نیاز!!؟من اینجا چیکار میکنم...
نیاز دستم رو گرفت و گفت:هیچی عزیزم گاز حموم انگار گرفته بودتت...خداروشکر به موقع رسوندیمت....مامان اینام تو راه ان دارن میان...
سرم رو تکون دادم....
در اتاق باز شد و آرتان و خدابنده وارد شدن و به سمتم اومدن....
آرتان:خداروشکر بهوش اومدین...حالتون بهتره!!؟؟
_ممنونم بهترم...
خدابنده: خیلی ترسوندین مارو خدارو شکر حالتون خوبه...
لبخند بی جوونی زدم و چیزی نگفتممم....
بعد از چند دقیقه آرتان رو کرد به نیاز و گفت:ما دیگه بی زحمت میریم...خداروشکر حالشون خوبه کاری چیزی داشتید در خدمتیم...
نیاز لبخند مهربونی زد و گفت:ممنونم هم از شما هم از آقای خدابنده خیلیی لطف کردید اگه شما نبودید نمی تونستم برسونمش...
خدابنده:وظیفه بود...بعد رو کرد به من و گفت:ایشالا بهتر هم میشید خدانگهدار...
_ممنونم خداحافظ...
آرتان هم از ما خداحافظی کرد و دوتایی رفتن....
بعد از چند دقیقه مامان و بابا با استرس و نگرانی اومدن تو....مامان همونطور که به سمتم میومد گفت:واااای الهی دورت بگردم دختر خوشگلم الهی مامان واست بمیره(دستمو گرفت و ادامه داد):بهتری مامان جوون!!؟
_خوبم مامانم خوبم نگران نباش...
_الهی بمیرم دوروز بچه امو تنها گذاشتم ببین چه بلایی سرش اومد...
بابا:دختر خوشگلم خوبی دیگه عشق بابا!؟
romangram.com | @romangram_com