#سکوت_یک_تردید_پارت_41
دریا شانه ای بالا انداخت و گفت:نیاز دیگه چه میشه کرد....حدودا بعد از دو ساعت برگشتم خونه...دریا و مامانش خیلیی اصرار کردن که بمونم اما قبول نکردم و اومدم خونه.....
تصمیم گرفتم برم حموم لباسامو در آوردم و وارد شدم...آب داغ رو باز کردم و یه کوچولو هم آب سرد...
نمی دونم چقدر گذشته بوود که یهو چشمام سیاهی رفت..... سرم گیج رفت و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
چشمامو باز کردم....
روی تخت دراز کشیده بودم و لباس بیمارستان تنم بود....به اطرافم نگاه کردم....
چشمام یکمی تار میدید....نیاز رو دیدم که تا چشمامو باز کردم به سمتم اومد و دستم رو گرفت....
با بی جونی گفتم:نیاز....
_جووون نیاز عشقم خووبی عزیزم....
_سرمم سرم درد می کنه....
_باشه باشه وایستا برم دکترتو صدا کنم بیام....
اینو گفت و از اتاق خارج شد...
خدایا من اینجا چیکار می کنم!!؟؟بیمارستان!!؟؟چیزی یادم نمیاد آخرین بار رفته بودم حموم...
بعد از چند لحظه نیاز همراه با یه دکتری برگشت...
دکتر:به سلامتی بهوش اومدین نگاه خانوم حالتون بهتره!!؟؟
سرم رو به معنی بله تکون دادم...
نیاز:آقای دکتر فقط انگار سرش درد می کنه...
_طبیعیه بهشون اکسیژن وصل بوده از حال رفته بودن این سر درد طبیعیه....
و رو کرد به منو گفت:سرتون خیییلیییی درد می کنه!!؟؟
سرم خیلی درد نمی کرد فقط یه کم...سرم رو به معنی نه تکون دادم....
romangram.com | @romangram_com