#سکوت_یک_تردید_پارت_40
بی توجه به نیاز خانووم از خونه خاارج شدددم و به سمت خونه دریا اینا راه افتادم خونه شون نزدیک بود پیاده هم میشد رفت...
با پای پیاده راه افتادم به سمت خونه شون....
وقتی رسیدم زنگ رو زدم در باز شد و وارد شدم...
سوار آسانسور شدم...
پیاده که شدم در خونه شون باز بود و دریا و خاله دنیا مامان دریا تو چهارچوب در قرار گرفته بودن...
به سمتشون رفتم و رو به خاله دنیا گفتم:سلام خاله
_سلام خاله جوون خوووش اومدی بیا تو...
_کفشهامو دراوردم و رفتم توو...
دریا:چطوووری خره!!؟؟
_بسیار ناراحت...
دریا سری تکون داد و به مامانش گفت:مامانی ما میریم تو اتاق بعدش میایم پیشت...
_نه بابا دخترم برید چیزی نمی خورید واستون بیارم!!؟؟
دریا رو کرد به منو گفت:چیزی می خوری!!؟؟
_نه ممنون
اینو گفتم و دریا دستمو گرفت و با هم به سمت اتاقش رفتیم همچیو واسه دریا تعریف کردم...
بعد از تموم شدن حرفام دریا سری تکوون داد و گفت:نمی دونم والاه چی بگممم....از طرفی حق با نیاز از طرفی ام حق با توئه این که نیاز ضربه بدی خورده درسته و طبیعی هم هست که بدبین باشه اما نه تا این حد....
از طرفی ام کاملا حق با توئه باید از فکر گذشته اش بیاد بیرون اون الان با عشق جدیدش خوشه بنظرم نیاز باید تمومش کنه و به زندگیش یه رنگ تازه بده
_د اخه منم همینو میگم دیگه...
romangram.com | @romangram_com