#سکوت_یک_تردید_پارت_39

یاد حرفای بابا افتادم...وقتی به اون آدم پشت خط گفت مگه نمی خواستی عذاب بکشه خب کشید...واقعا عذاب کشید و داره میکشه....هنوز هم هییچیی از حرفای بابا با اون آدم دستگیرم نشده..... تو همین فکرها بودم که کم کم چشمام گرم شد....

نمی دونم چقدر گذشته بوود که بیدار شدم...

به ساعت نگاه کردم فکر کنم یکی دوساعتی گذشته بود...

از اتاقم بیرون رفتم سرم خییلیی درد میکرد...

اومدم برم تو آشپزخونه که قرص بخورم...نیاز رو دیدم که جلو تلوزیون لم داده بود و نگاه می کرد...

بی توجه بهش رفتم تو آشپزخونه یه قرص برداشتم و خوردم...

بعدش هم دوباره بی توجه به نگاه نیاز به خودم رفتم تو اتاقم....

به دریا زنگ زدم که بعد از سه چهار تا بوق برداشت:به به نگاه خانووم ستاره سهیل شدید تو آسمونا دنبالتون میگشتیم رو زمینید آفتاب از کدوم طرف در اومده یاد ما کردی!!!؟؟

_اووووف دریا یه نفس بکش سرم رفت نفست نرفت!!؟؟کجایی!!؟؟

_علاف و بیکار خونه چطور!!؟؟

_هیچی بابا اعصابم خورده میای اینجا!!؟؟

_چرا چیشده!!؟؟

_هیچی بابا با نیاز خانووم دعوام شده

_اا چرااا!!؟؟

_پاشوو بیا اینجا واست تعریف می کنم...

_خو تو پاشووو بیا اینجا همش من میام اونجا...

فکر بدی هم نبود امروز جمعه بود می موندم تو خونه که چی بشه!!!؟

_باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام...

تلفن رو که قطع کردم یه تیپ ساده زدم و از اتاقم رفتم بیرووون...

romangram.com | @romangram_com