#سکوت_یک_تردید_پارت_35
سحر خنده ای کرد وگفت:نشناختیم خنگه خداااا!!!؟؟؟؟
_ننننننننه چقدددر عوض شدیییی
واااقعااااا تغییر کرده بووود به جاان مامانم واقعا نشناختمش...خیلی خوشگل شده بوود اخه....
سحر مارو به سمت یکی از اتاقا راهنمایی کرد و خودشم عذر خواهی کرد و رفت....
ماهم لباسامونو عوض کردیم نیاز که فقط مانتوشو درآورد منم با کمک نیاز لباسمو پوشیدم و باهم از اتاق خاارج شدیم.... سحر دوباره مارو دید و به سمتمون اومد و به سمت میز خودش هدایتمون کرررد ماهم نشستیم همونجااا....
بعد از حدودا نیم ساعت عروس و دوماد اومدن...عروس یعنی مینا خانووم خییلیی خوشگل شده بوود خیلییی همه میگفتن شوهرش هم که اسمش پرهام بود پسر خیلی خوب و شادی بوود خلاصه کلی زدیم و رقصیدیم و شام خوردیم بعد از شام هم قرار شد بریم تو باغ و مجلس قاطی میشد.....
رفته بودیم تو باغ داشتیم با سحر و نیاز و اینا حرف میزدیم که یکی از پشت صدام کرد....
_خانووم کیانیی!!؟؟؟ به سمتش برگشتم که.....
آرتان رو روبه روم دیدم این اینجا چیکار می کرد!!!؟؟؟
_سلامممم شما اینجا چیکار می کنید!!؟؟
آرتان:عروسی پسرعمومه...
_ااااا آقا پرهام پسر عموی شماست!!؟
_بله شما اینجا چیکار می کنیید!!؟؟
_از آشناهای عروسیم...
لبخندی زد و چیزی نگفت به نیاز نگاه کرد و گفت:حال شما خوب هستید!!؟؟
_مرسی ممنونم...
لبخندی به روی نیاز زد و گفت:خب دیگه من برم شب خوبی داشته باشید...
_ممنون
نیاز:ممنون...
romangram.com | @romangram_com