#سکوت_یک_تردید_پارت_34


داشتم به لباسم نگاه می کردم که در اتاق باز شد و نیاز اومد تو...

وااااااای قربووونت برررم مننننن چقدر ناز شدییی....یه لباس صورتی کمرنگ عروسکی پوشیده بود خیلی بهش میومد...آرایششم که حرف نداشت

چشمکی بهش زدم و گفتم:هیییی خااانوووم یه وقت ندزدن شمارووو!!!؟؟؟

اونم چشمکی زد و گفت:شما خانوم خوشمله رو ندزدن ما پیشکش....حاضری دیگه!!؟؟

_آره عزیزم ساعت چنده!!؟؟

_شیش

_آهان پس بریم کجاست!!؟؟

_تو یه باغ تو کرج

_قاطیهههه!!؟؟؟؟

_نه مردا تو باغ زنا تو ویلا باغ می مونن من برم مانتومو بپوشم

_باشه برو منم می پوشم...

جوراب شلواری پام کردم و یه پالتو بلند مشکی هم پوشیدم موهامو آزاد رها کردم و یه شال مجلسی مشکی انداختم رو سرم لباسمم تو یه کیسه گذاشتم کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم....

بعد از اینکه نیاز هم حاضر بود باهم از خونه خارج شدیم و سوار ماشین نیاز شدیم و راه افتادیم....

تقریبا بعد از یه ساعت رسیدیم ماشینو پارک کردیم و پیاده شدیم....یه باغ خیلیی بزرگ بوود که یه ویلا در وسطاش به چشم می خورد...جلوی در بابای سحر رو دیدیم که سلام و احوال پرسی کردیم و خوش آمد گویی گفت...بعدش هم منو نیاز وارد ویلا شدیم....

وارد که شدیم دنبال یه آشنا میگشتیم که یهو یه دختر که خیییلییی شبیه سحر ولی خوشگلتر بوودبه سمتمون اومد و گفت:سلاممممممممم خوووووش اومدیییید....

نیاز بغلش کرررد و تبریک گفت...وااا.اینا همو از کجا میشناسن!!!؟؟؟

از بغل هم که جدا شدن دختره به من نگاه کرد صداشم شبیه سحر بووودا یکمی که دقت کررردم دیدم خود سحرررر....

با حیرررررت گفتم:سحرررررررررر خووووودتییییی!!!؟؟؟؟


romangram.com | @romangram_com