#سکوت_یک_تردید_پارت_32
به سمت میز منشی رفتم با دیدن من از جاش بلند شد و گفت:سلام خوبید خانوم....
_سلام کیانی هستم آقای خدابنده هستن!!؟؟
_بله انگار منتظر شما هستن گفتن اومدید بفرستمتون اتاقشون...
_باشه ممنون...
این رو گفتم و به سمت اتاقش رفتم...در زدم و بعد از شنیدن بفرماییدش وارد شدم...
صفوی هم اونجا بود پشتش به من بود که با اومدنم برگشت سمتم و گفت:به به ببین کی اینجاست اولین روز کاریتون مبارک بانو...
لبخندی زدم و گفتم:سلام ممنون...
بعد به خدابنده که با اخم به ما نگاه می کرد گفتم:سلام
خیلی سرد و خشک گفت:سلام...
بعدش هم رو کرد به صفوی و گفت:آرتان جان بی زحمت خودت به خانوم کیانی اتاقشون رو نشون بدید کاراشونم واسشون توضیح بده...
_باشه حتما
پس اسمش آرتان...
آرتان رو کرد به من و گفت:بریم!!؟؟
سری تکون دادم و باهم از اتاق خارج شدیم و به سمت یه اتاق دیگه که گویا قراره اتاق من شه رفتیم...
آرتان همه کارها رو مو به مو بهم توضیح داد درمورد اون پروژه هم یه چیزایی گفت..خیلی سخت نبود به مرور زمان راه میوفتادم....
بعد از اینکه همچیو واسم توضیح داد از اتاق خارج شد....
یه چند ساعتی سخت کار کردم و همه کارامو انجام دادم ساعت چهار بود...
دوساعت هنوز مونده بود تا پایان ساعت کاریم اما باید یکم زودتر میرفتم که حاضر شم یه سری برگه برداشتم و به سمت اتاق خدابنده رفتم...تقه ای به در زدم و وارد شدم...برگه هایی که خواست رو روی میزش گذاشتم و گفتم:میشه من برم!!؟؟
romangram.com | @romangram_com