#سکوت_یک_تردید_پارت_28
_همونطور که بهت گفتم می خوام اینجا کار کنی وظیفه ات معمولی نیس پس باید حواستو جمع کنی.....ازت می خوام اولا تو یکی از پروژه های شرکت کمکم کنی و نظرت رو بدی...تو این مدت فهمیدم که تو از همه بچه های کلاستون باهوش تری...
نمی دونم چرا اما از این که ازم تعریف کرد ذوق زده شدم....
ادامه داد:بعدش هم منشی شخصی من بشی خیلی از قرارداد هارو تنظیم کنی و وقتایی که من نیستم یا سرم شلوغ تو رو بعضی از کارها نظارت داشته باشی می دونم که می تونی چون دختر باهوشی هستی...
_اما من سابقه کار کردن ندارم چطور به من اعتماد می کنید!!؟؟
_چون می دونم که از پسشون برمیاید...اگرهم نشد به همکاری مون پایان میدیم....
به حرفاش فکر کردم بد هم نبود به نفعمم بود بالاخره باید از یه جایی شروع کرد دیگه...
بخاطر همین قبول کردم....
و اون گفت فردا سر کارم حاضر باشم....
بعد از اتمام حرفامون از شرکت خارج شدم یه تاکسی گرفتم و به سمته خونه راه افتادم....
به خونه که رسیدم....
مامان و بابا و نیاز رو دیدم که تو سالن پذیرایی نشستن و دارن حرف میزنن...
با دیدن من به من نگاه کردن
بابا لبخندی زد و گفت:بیا دخترم بیا بشین می خوام باهاتون صحبت کنم....
با نگرانی گفتم:اتفاقی افتاده....
_نه بیا بشین باید یه خبری به تو خواهرت بدم....
به نیاز نگاه کردم که با کنجکاوی به من نگاه می کرد....
رفتم کنارش نشستم که بابا گفت:یه کار مهمی پیش اومده باید خودم بهش رسیدگی کنم برای همین یه مدتی میرم شمال...
نیاز:واقعا!!؟؟چقدر اونجا می مونید!!؟؟
romangram.com | @romangram_com