#سکوت_یک_تردید_پارت_27
لبخندی زد و دیگه تا وقتی برسیم چیزی نگفت منم چیزی نگفتم....
بعد از گذشت تقریبا نیم ساعت رسیدیم...پیاده شدم...به ساختمون بلند رو به روم نگاه کردم...
باهم به راه افتادیم سوار آسانسور شدیم و اون پسره که هنوز اسمشو نمی دونستم کلید طبقه پنجم رو زد....
از آسانسور پیاده شدیم و به سمت میز منشی رفتیم...
دوست بنده خدا:آقای خدابنده تشریف دارن!!؟؟
_سلام آقای صفوی بله هستن...
_خیلی خب خانوم رو به سمت اتاقشون راهنمایی کنید
_چشم آقا
صفوی نگاهی به من کرد و گفت:میبینمتون فعلا...
لبخندی زدم و گفتم فعلا..
بعد از سمت من به سمت یه اتاقی رفت و وارد شد...
منشی به سمتم اومد و گفت بفرمایید و به سمت اتاقی راهنماییم کرد....
درو باز کرد و گفت:آقا خانوم با شما قرار داشتن انگار...
خدابنده:بله شما می تونید برید...
_چشم آقا....
جلوتر رفتم منشی رفت و در هم بست...کثافت چه خوشتیپ شده امروز.....
خدابنده:بفرمایید بشینید....
به سمت صندلی جلوش رفتم و نشستم...
_خب بفرمایید...
romangram.com | @romangram_com