#سکوت_یک_تردید_پارت_121

این رو گفت و دستش رو جلوآورد....اما من فقط بهش نگاهی کردم و لبخندی زدم....

_منم همینطور....

بنده خدا که دید بخاری از من بلند نمیشه دستش رو عقب کشید....

_من باید برم با اجازه اقای مفخم....

_روز خوش....

این رو گفت و به سمت اتاق بهراد رفت...

من هم رفتم و وارد اتاقم شدم....

این پسره از کجا میدونست من خواهر زن آرتانم....یا منشی شخصی بهراد!!؟خو خنگه لابد آرتان بهش گفته بوده که خواهر زنش هم تو شرکتش کار میکنه....ولی ماشالاه ماشاله چه پسر خوشتیپی بود به چشم برادری....ااااا نگاه جدیدنا خییلی چشم سفید شدیا...چشاتو درویش کن دختر....بعد از چند لحظه بیخیال دعوا کردن خودم شدم و مشغول کارم شدم....

بعد از حدودا دو سه ساعت گوشیم زنگ خورد...به صفحه اش نگاه کردم نیاز بود....

_جوونم نیاز!!؟

_سلاممم خواهریی خسته نباشیییی....

_مرسسیی عزیزم...

_نگاه زنگ زدم بگم امشب بیرون دعوتیم...

_به چه مناسبت!!؟؟

_آرشاوین دوست آرتان اینا از فرانسه تازه برگشته....

_اااا خوش اومده خب به سلامتی این چه ربطی داشت!!؟

نیاز پووفی کشید و گفت:خووو خنگه خدااا...امشب مارو دعوت کرده..‌

_خو تو و آرتان رو دعوت کرده به من چه نخود شم این وسط کجا بیام!!؟

_نه دیگه تورو ام دعوت کرده....

romangram.com | @romangram_com