#سکوت_یک_تردید_پارت_117

به در خونه رسیدیم که نیاز سری جلو اومد.....با نگرانی به من نگاه کرد و رو به آرتان گفت:آرتان این چشه!!؟؟چرا اینجوری...

_وسط باغ روی زمین نشسته بود....

_چیییییی!!؟؟؟ نگاه!!؟؟؟

_چیزی نیست عزیزم فقط یکم بی حالم...بریم دیگه....

_باشه اتفاقا همه مهمونا کم کم دارن میرن بزار برن میریم باشه عزیزم!!؟

_اووهووومممم باشه....

بعد از رفتن مهمونا ماهم کم کم به سمت خونه به راه افتادیم.....تو راه من فقط سرم رو تکیه داده بودم به پنجره...

و نیاز و آرتان گاهی با نگرانی به من نگاه میکردن.....اما من هرلحظه بیشتر به اون لحظه فکر میکردم...لحظه ای که منو تو آغوشش کشید و لحظه ای که گونه ام رو نوازش کرد

لحظه ای که پیشونی اش روی پیشونیم قرار گرفت....

وقتی چشماشو بسته بود....اون حرفش...که هنوز هم معنی اش رو درک نکردم....و

بعدش که زیر لب از خودش پرسید که داره چیکار میکنه...بعدش که منو بین اون همه گیجی و گنگی ول کرد و رفت....

وقتی رفت حتی به صورت منم نگاه نکرد...فقط رفت...کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم....و دیگه چیزی نفهمیدم....

صبح که از خواب بلند شدم رو تختم بودم....

تعجب کردم من دیشب تو ماشین خوابم برد.

..اما الان رو تختمم....اخ خدا سرم چقدر درد میکنه...از جام بلند شدم...

به سمت آشپزخونه رفتم و یه قرص کدئین برداشتم و همراه با لیوان آبی خوردم....

بعدش هم به سمت اتاقم رفتم تا حاضر شم و برم شرکت.

...بعد از گذشت تقریبا نیم ساعت حاضر و آماده از خونه خارج شدم...داشتم کلید رو از در بیرون میکشیدم که از پله ها اومد پایین...نگاه کوتاهی به من انداخت بعدش هم بدون هیچ حرفی از پله ها رفت پایین....حتی زیرلب هم به من سلام نکرد....بیخیال سلام نکرد که نکرد....بیخیال از پله ها پایین رفتم....و سوار ماشینم شدم و راه افتادم به سمت شرکت......

جلوی میزش ایستاده بودم که گوشیم زنگ خورد...نگاهی به من انداخت و بعدش هم مشغول کارش شد جواب دادم:بله!!!؟؟

romangram.com | @romangram_com