#سکوت_یک_تردید_پارت_115
جعبه رو از دستش گرفتم...یه جعبه قرمز رنگ کوچیک بود...درش رو باز کرردم....وااااییییی....یه گردنبند بود...بیرون کشیدمش و در دستم گرفتمش...یه گردنبند ظریف بود...که یه دایره تو خالی داشت که با نگین تزیین شده و بود و یه سمتش هم یه قلب کج بهش چسبیده بود..خییلییی ناز بوود خییییلییی...ظریف و شیک....
_وااایی مرررسیی این خییلیی قشنگه...
_خواهش میکنم...قابل شمارو نداشت....
نمی دونم چرا اما دلم خواست بندازمش گردنم بخاطر همین جعبه رو به دست بهراد دادم...
گردنبند رو دور گردنم گرفتم....و سعی کردم ببندمش اما هرکاری کردم قفلش رو پیدا نمیکردم....
بهراد:می خوای کمکت کنم!!؟
_نه ممنون...
بی توجه به حرف من اومد و پشتم ایستاد.
...چاره ای نبود...موهام رو با دستام بالا گرفتم....دستای داغش که بهم خورد کل بدنم گر گرفت...
صدای نفس های نامنظمش به گوشم می رسید....انگار دستش میلرزید...این رو از تکون های خفیف دستش حس کردم....
بعد از چند لحظه بالاخره گردنبند رو بست...سرمو پایین گرفتم و گردنبند رو توی دستام گرفتم...ظریف اما زیبا
...خیلی خوشگل بود و من خیلی دوسش داشتم...شاید به این خاطر بود که این گردنبند هدیه بهراد بود....
در افکار خودم غرق بودم و اصلا متوجه نشده بودم که چند دقیقه است در همین حالت مونده ام....
دستای گرمش رو از پشت ابراز احساسات ظریفم حلقه کرد...این کارش موجب شد لرزه ای به تنم بیوفته....
...شک شده بودم....این داره چی کار می کنه....
سرش رو روی شونه ام گذاشت که موجب شد تعجبم صدبرابر بیشتر از قبل بشه...نزدیکی بیش از حدش به من حالم رو بد می کرد...بعد از چند لحظه منو به سمت خودش برگردوند...
مثل عروسکی شده بودم که با تکون های دست صاحبش تکون می خورد و حرکت می کرد...
لبخند مهربونی زد و انگشتش رو نوازش وار به روی گونه ام کشید....و با لذت نگاهم کرد...نمی دونم چرا اما اشک توی چشمام حلقه زد....
چشمامو بستم...دلم نمی خواست از این فاصله به چشمای عسلیش نگاه کنم.
romangram.com | @romangram_com