#سکوت_یک_تردید_پارت_114


شانه ای بالا انداختم که بابا گفت:دخترم شما جوونا باشید خوش بگذرونید...ما فردا صبح باید را بیوفتیم...

_باشه بابایی هرطور راحتین....

بابا اینا بعد از خداحافظی از مهمونا رفتن...منم رفتم و یه گوشه ای نشستم...نمیدونم چرا اما هرچی گشتم بهراد نبود...پیش آرتان هم نبود نمی دونم کجا رفته بود....وقتی اون نبود با وجود این همه شادی و ر**ق*ص اطرافم گرفته و ناراحت بودم....خیلییی گرمم بود بخاطر همین از جام بلند شدم و به حیاط رفتم...

اخییییش...راحت شدم چقدر گرم بود توو....مشغول تماشای اطرافم بودم...که صدای یه نفر از پشتم به گوشم خورد....

_اینجا چیکار می کنی!!؟؟

بهراد بود به سمتش برگشتم....

_گرمم شد اومدم بیرون...

ولی اون انگار اصلا نفهمید من چی گفتم...چون زل زده بود به سرتا پای من....بعد از چند لحظه به خودش اومد و گفت:آهان راستیی تولدتووون مبارک خانووم بزر...خانووم خوشگله...

تک خنده ای کردم و گفتم:خییلیی ممنون راستی خییلیی قشنگ پیانو میزنینا...

_جدی!؟؟

_اووهووم....

_پیانو ساز مورد علاقه منه...خیلی آرومم می کنه...

_خیلی خوبه....

یه نگاهی بهم کرد و بعد از توی جیبش یه جعبه دراورد و به سمتم گرفت....

_بازم تولدت مباارک...موقعه کادو دادنا اونجا نبودم چون دوست داشتم تنهایی کادومو بدم بهت....

خیلییی ذوووق کرده بودممم...خیییلییی...یه حسی داشتم خیلی خوشحال بودم...عین بچه ها ذوق زده بودم....

_واااییی مرررسییی...این کارا چیه پیانو زدنتون واسه من خودش هدیه بود....

لبخندی زد و گفت:بازش کن ببین خوشت میاد...


romangram.com | @romangram_com