#سکوت_یک_تردید_پارت_110
زن عمو به عمو نگاه کرد و بعدش هم گفت:کارداشت یکمی دخترم...کادوشو داد و گفت که از طرفش تبریک بگیم...
از این کار فرزاان واقعا ناراحت شدم واقعا خیلیی کارش زشت و بچگانه بود...
_بفرمایید چرا اینجا وایستادین بیاین بریم تو...
این رو گفتم و به داخل باغ هدایتشون کردم....
دیگه همه مهمون ها اومده بودن...با چشمم دنبال بهراد میگشتم اما پیداش نمی کردم...یعنی کجاس!!؟؟تو همین فکر بودم که دستی روی شانه ام نشست برگشتم به سمتش دریا بود:
دریا:خوشگل خانوووم افتخار ر**ق*ص میدید!!!
_الان!!؟؟
_آره دیگه مگه نیاز نگفت نیم ساعت دیگه اینا میان!!!تا اونا بیان هم یکم مجلس رو گرم کنیم هم مهمونارو واسه اومدن نیاز اینا آماده کنیم....
_باشه بریم.....
یه چند نفری مشغول رقصیدن بودن اما با وارد شدن منو دریا صدای جیغ و دست و سوت همه بلند شد....همونجور وسط بودیم و داشتیم میرقصیدیم که بابا بهم اشاره کرد که نیاز اینا نزدیکن....از رقصیدن دست کشیدم و به سمت در ورودی باغ راه افتادم و اونجا کنار مامان و بابا ایستادم....بعد از گذشت تقریبا پنج مین نیاز اینا رسیدن...همه واسشون دست زدیم و دونه به دونه بغلشون کردیم....نیاز موهاشو خیلی ناز جمع کرده بودن بالا و یه تاج پرنسسی هم واسش گذاشته بودن یه لباس آسین حلقه ای بلند صورتی کم رنگ هم پوشیده بود خییییلییی ناز شده بود...داشتم براندازش می کردم که با صداش به خودم اومدم...
_نگاه دنباله لباسمو میگیری!!؟؟
_آره عزیز دلم حتمااا....
اینو گفتم و دنباله لباسش رو گرفتم...سه تایی به سمت مهمون ها رفتیم....صدای دست و جیغ و سوتشون بلند شد....نیاز اینا هم بعد از این که با همه سلام علیک کردن....به جایگاهشون رفتن و نشستن....منم یه صندلی نزدیک به نیاز انتخاب کردم و نشستم....
داشتم با نیاز حرف میزدم که بهراد اومد و به نیاز اینا تبریک گفت....با علامت سر به من هم سلام کرد که جوابش رو دادم....بهش نگاهی انداختم چقدر خوشتیپ شده بود....یه کت تک آبی کم رنگ و یه پیرهن و شلوار سرمه ای پوشیده بود....با کفش و کمربند مشکی....خییلیی رنگ لباساش به صورتش میومد...
اون شب نیاز اینا عقد کردن و بعدش هم مراسم شروع شد...من که به عنوان خواهر عروس سنگ تموم گذاشتم یا به قول معروف ترکوووندم انقدر رقصیدم...هم با آرتان هم با نیاز...هم با جفتشون...هم با بچه ها....آرتان همش به شوخی بهم میگفت پات نشکسته باشه خوبه....انقدر رقصیده بودم وقتی رسیدم خونه احساس می کردم پام دیگه ما خودم نیس....
********
۹روز بعد....
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم.....بعد از شستن دست و صورتم مشغول حاضر شدن شدم....بعد از اتمام کارهام از اتاقم خارج شدم...که صدای بابا به گوشم خورد....انگار تلفنی بازهم با همون ادم داشت حرف میزد!!!!!!
romangram.com | @romangram_com