#سکوت_یک_تردید_پارت_108
به سمت یکی از کابینتا رفت و دوتا ظرف گلدون مانند بزرگ درآورد....دوتاشونو پر آب کرد...یکی شو خودم بردم تو اتاقم اون یکی رو هم مامان آورد...
ظرف ها رو روی میز گذاشتیم....
مامان:می خوای کمکت کنم!؟؟؟
_نه مرسییی خودم میچینم....
مامان زیر لب باشه ای گفت و از اتاق خارج شد....منم با دقت شروع کردم به گذاشتن گل ها در ظرف ها....دیر یا زود خشک میشدن...اما حداقل اینجوری چندروز بیشتر می تونم نگه شون دارم......
اون ظرف ها برای گل ها کافی نبود و یهتعدادی گل باقی موند....به همین خاطر از اتاقم بیرون رفتم و یه ظرف دیگه هم از مامان گرفتم....برگشتم و بعد از چیندن گل ها در ظرف مشغول عوض کردن لباس هام شدم.....مشغول جمع و جور کردن اتاقم بودم که در اتاقم باز شد و نیاز با چهره ای خسته وارد شد....لبخندی زدم و گفتم:به به سلام عروس خانووم کجا تشریف داشتین!!؟؟
همونجور که به سمت تخت می رفت گفت:سلام با آرتان رفته بودم لباسمو بگیرم....
_ااا گرفتی به سلامتی مبارکه....
_مرررسی آجییی جووونم....
انگار چشمش به گل ها خورد که گفت:اوووو گلا چی میگه نگاه خانووم...چشمکی زد و گفت:خبریه!!؟
_نه بابا چه خبری....
_پس کی اونارو واست گرفته اونم تو روز عشق!!؟؟
تک خنده ای کردم و گفتم:چلغووز خان گنده بکه روااانییی!!!!!
چشماشو تا آخرین حد توان گرد کرد و گفت:نه بابا جون نیاز!!!؟؟
با علامت سر تایید کردم....
_بفرما نگاه خانوم هی من میگم این آقا یه حسی به شما داره میگی نه...حالا خوبه نسبتی باهم ندارین اگه داشتین فکر کنم چنتا کامیون واست گل میگرفت....
_نیییییاز باز شروع کردی!!؟؟
_چیه!!؟؟یعنی تو واقعا فکر می کنی هیچ حسی بهت نداره!!!
romangram.com | @romangram_com