#سکوت_یک_تردید_پارت_103
با یاد آوری چند لحظه پیش لبخندی روی لبم نشست...از اتاقم خارج شدم و به سمت آسانسور راه افتادم.....
وقتی از آسانسور پیاده شدم....در شیشه ای ساختمون شرکت رو باز کردم و از پله ها پایین رفتم....روبه روم بهراد رو دیدم که توی ماشینش نشسته....به سمت ماشینش رفتم و در رو باز کردم و نشستم....نگاهی به من انداخت و راه افتاد....یکمی گذشت که گفت:
_پس فردا عقدشون...
با لبخند گفتم:آره....
_عقد داداش من و خواهر تو...خیلییی خوشحالی!!؟؟
عین بچه ها دستامو کوبیدم بهم...با ذوق گفتم:واااااای آره خیییلییی هیجااان دارم.....
تک خنده ای کرد و گفت:منم خوشحالم ولی مثل تووو انقدر هیجان ندارم خانوم کوچولو....
_بعله خب مردی گفتن زنی گفتن....میشه به من نگید خانوم کوچولو!!؟؟
خنده ای کرد و گفت:چراااا!!!؟؟
_خو من که کوچولو نیییستم.....
شیطون گفت:چراااا هستی...صداش رو بلند تر کرد و گفت:خانووووم کووووچوووولووووو...
با حرص دستامو مشت کردم و گفتم:خانوووممم کوچولو نیییستم....
دوباره شیطون گفت:هستی
_نیییستم....
_هستیییی
_نیییییستم...
_هستی....
_نییییستم....
گفتم هسستیییی....
romangram.com | @romangram_com