#سکوت_یک_تردید_پارت_102


گوشیم رو از جیب مانتوم دراوردم و ادامه دادم:حرفاش این بود

و به دنبال این حرف صدای ضبط شده گیلدا رو واسه آرتان گذاشتم....در طول پخش شدن صدا آرتان رو کارد میزدی خونش در نمیومد....بعد از تموم شدن صدای ضبط شده آرتان خودکار توی دستش رو روی میز پرت کرد و گفت:دختره لعنتی...عوضییی خدا لعنتت کنه...چه بلایی می خواست سرداداش من دراره هه ولی مثل اینکه نمی دونست با چه آدمی در افتاده...بهراد دیر یا زود میفهمید دختره ی احمق.... بعد نگاهی به من کرد و ادامه داد:اما با کمک تو زودتر متوجه این دروغ بزرگ میشه خیییلییی ازت ممنونم نگاه خیلییی...می دونی چه کار بزرگی کردی!!؟؟به بهراد خیلی کمک کردی خیلییی....

لبخند تلخی زدم و گفتم:خواهش می کنم...احساس کردم که حرفاش به آقا بهراد ربط داره بخاطر همین این کارو کردم....

_واقعا ازت ممنونم...

در جوابش فقط لبخندی زدم....

یک دفعه در اتاق آرتان باز شد و بهراد وارد شد....اول تعجب کرد بعدش اخمی کرد و به سمت آرتان رفت....می دونستم آرتان وقت رو هدر نمیده و سریع این صدای ضبط شده رو به بهراد نشون میده...بخاطر همین...سریع گفتم:اام آرتان جان من دیگه برم به کارام برسم...اینو گفتم و گوشیم رو به سمتش گرفتم...گوشی رو گرفت و گفت:باشه بازم ممنون.... من به سمت در رفتم و با گفتن خواهش می کنم از اونجا خارج شدم.....

********

تو اتاقم نشسته بودم که صدای داد و بیداد بهراد به گوشم رسید:

_تو چی فکر کردی دختره عوضی!!؟؟هااان!!!؟چی فکر کردی!!؟؟این ادمی که جلوت وایستاده همرو دور میزنه....صداش بالاتر رفت و گفت:اونوقت تو می خواستی این آدمو دور بزنی!!؟؟من دیر یا زود میفهمیدم اما با کمک آدمی که خییییلیییی واسم با ارزش زودتر فهمیدم حالام گمشوو از اینجا گورتو گم کن خدارو شکر کن فقط دارم بهت میگم از اینجا گم شی...بعدش دیگه هیچی نشنیدم جز صدای کوبیده شدن در....تمام حواسم رفت پی حرف بهراد منظورش از آدمی که خییییلیییی واسم با ارزش من بود!!؟؟هه فکرای مزخرف نکن نگاه منظورش آرتان بوده....با صدای باز شدن در اتاقم به خودم اومدم...بهراد بود....گوشیمم تو دستش بود...آب دهنمو قورت دادم و از جام بلند شدم....بدون هیچ حرفی به سمتم اومد و روبه رو ایستاد...گوشی رو گذاشت روی میز و زل زد به من....بیشعوووور تشکر کن ازم خوووو...زیر نگاه خیره اش بدجوری معذب بودم سرم رو انداختم پایین....بعد از چند لحظه ...جوری که احساس کردم الان که استخون هام بشکنه محکم محکم....بهراد بود..سفت بغلم کرده بود....

یه حس خاصی داشتم...خیلی سفت بغلم کرده بود....مردی که خیلی دوسش دارممم....الان تو بغل مردی بودم که دوسش دارممم....به خودم اومدم...دستام رو بالا آوردم و بغلش کردم....تمام تنم داغ بود...چشمامو بستم و عطر تنش رو با تمام وجودم حس کردم....تو این آغوش احساس آرامش داشتم...احساس امنیت...دلم نمی خواست ازش جدا شم....خدایا من چم شده...بعد از چند لحظه به خودش اومد و از من جدا شد....منم با هر سختی که بود از آغوشش بیرون اومدم...روبه روم وایستاد..فاصله اش باهام خیلی کم بود....

بهراد:خیلیی ازت ممنونم نگاه....خیلی نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم تو منو از دست اون شیطان نجات دادی...

لبخندی زدم و گفتم:خواهش می کنم کاری نکردم هرکسی جای من بود شاید همین کارو می کرد....لبخندی زد و هیچی نگفت...ازم فاصله گرفت و اومد به سمت در بره که سرجاش ایستاد...برگشت سمتم و به ساعتش نگاه کرد....

بهراد:ساعت کاری تموم شده نمی خوای بری خونه!!؟؟

_چرا دیگه می خواستم وسایلم رو جمع کنم....

_اوکی ماشین آوردی!!؟؟

_نه با آژانس میرم....

اخمی کرد و گفت:وسایلت رو جمع کردی بیا پایین خودم می رسونمت...

اومدم اعتراض کنم که گفت:پایین...تو ماشین منتظرتم....این رو گفت و رفت....ای بابا رو حرف اینم که نمیشه حرف زد!!


romangram.com | @romangram_com