#سکوت_یک_تردید_پارت_100
منم به سمت اتاقم رفتم و روسریمو درست کردم...بعد از حدود تقریبا ۱۰دقیقه حاضر و آماده از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم همه نشسته بودن....مامان و بابا و بهراد و آرتان و زن و مردی که گویا پدر و مادر آرتان هستن....فقط نیاز داشت چایی تعارف می کرد...بابا با دیدن من رو به مهمونا گفت:بعله ایشون هم دختر بزرگم هستندالبته دوقلو اند...بابا و مامان آرتان لبخندی به روی بابا زدن...به سمتشون رفتم و گفتم:سلام خیلییی خوش اومدین...
مامان آرتان:سلام دختر گلم...
باباش:سلام عزیزم ممنون...اول با مامانش بعد هم با باباش دست دادم و رفتم و کنار مامانم نشستم...به آرتان هم با تکون دادن سر سلام کردم ولی بهرادی که خیره به من بود رو آدمم حساب نکردم!!!!!!
حقته پسره بیشعوور بی عاطفه!!!
بابای آرتان:امروز هممون می دونیم برای چی اینجا جمع شدیم..اما قبلش بچه ها باید باهم صحبت کنن تا نظر قطعی شون رو بگن...آقای کیانی نظر شما چیه!!؟؟
_بله حتما...بعد رو کرد به نیاز و گفت:بابا جان آقا آرتان رو به سمت اتاقت راهنمایی کن...
نیاز زیرلب چشمی گفت و از جاش بلند شد....آرتان هم از جاش بلند شد و به دنبال نیاز راه افتاد.....
خنده ام گرفته بود سرم رو انداختم پایین....نه خدایی اینا چه حرفی الان دارن باهم بزنن!!!؟چند ماه بیست و چهارساعته پیش همن....فقط وقتایی که فرزان اینجا بود یکم رعایت میکردن...فرزان می دونست اما خب پسر بود دیگه غیرتی بود....سرم رو بالا آوردم چشمم به بهراد افتاد که خنده اش گرفته بود مثل من....اخه خدایی هم خنده دار بود....هیچ کس اینو به خوبی منو بهراد نمی دونست..چشمش که به من خورد اخم غلیظی کرد و سرش رو پایین انداخت....
نکبتتتت بیشعووور!!!!!!بعد از گذشت تقریبا نیم ساعت نیاز و پشت سرش هم آرتان وارد پذیرایی شدن....
بابا:خب چی شد بابا!!؟
نیاز سرش رو پایین انداخت و گفت:هرچی شما بگید بابا جون....
دوتا باباها نگاهی بهم کردن و بابا گفت:پس مبارکه....
با این حرف بابا همه دست زدیم....
بابا رو کرد به مامان و گفت:خانوم اون شیرینی هارو بیار...
مامان که خیلی خوش حال بود گفت:حتما الان و به سمت آشپزخونه رفت....
بعد از خوردن شیرینی مامان آرتان یه انگشتر نشون خیلی قشنگ دست نیاز کرد و حرفای لازم برای عقد عروسی زده شد و قرار شد یک هفته دیگه مراسم عقدشون رو بگیریم و بعد هرموقع که آمادگی داشتن عروسی رو....من که خیلییی خوشحال بودم....
*********
امروز منشی مرخصی داشت و نبود همونطور که سرم تو گوشیم بود از اتاقم خارج شدم...در اتاق بهراد نیمه باز بود....صدای گیلدا به گوشم خورد که داشت تلفنی با یکی حرف میزد....
romangram.com | @romangram_com