#سقوط_نرم_پارت_9

مثل همیشه بابا صبح زود توی حجره اش بود،عادت کرده بود صبح زود از خونه بزنه بیرون.

***

به محض خوردن زنگ نفس راحتی کشیدم که مینا سقلمه ای به پهلوم کوبید و گفت:زیست رو خوندی یا نه؟

همونجور که عربی رو توی کیفم میذاشتم و چشام رو از سرو صدای بچه ها که به سمت در کلاس می دویدند بسته بودم گفتم:خوندم ،اما باز باید یه دور بزنم این ژنتیک سخته.

چشام رو باز کردم و کتاب زیست رو روی میز گذاشتم که بلند شد و با باسنش ضربه ای به بالا تنه ام کوبید و گفت:برو کنار من که حالم از هر چی درس ِ بهم می خوره می خوام برم تو حیاط یه ذره مغزم هوا بخوره.

خودم رو جمع کردم تا از کنارم رد شه ،سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:یه دکتر برای خونواده اتون کافیه لازم نیست تو هم دکتر شی؟بعدش توی این اوضاع اصلا از کجا معلوم فردا یه موشکی بمبی تو خونه اتون نیفته و بمیری! و همونجور که به سمت در میرفت بلند زد زیر خنده.

مرضی نثارش کردم و دوباره به مبحث ژنتیک چشم دوختم .میدونستم تا درست و حسابی نفهممش نمی تونم این قسمت رو بی خیال بشم.با صدای دویدن بچه ها سمت کلاس ده دقیقه بعد از خوردن زنگ فهمیدم که خانم ماندگار داره میاد سمت کلاس.عادت کرده بودند که همیشه با معلم وارد کلاس بشن.

خانم ماندگار کیفش رو روی میز گذاشت و رو به بچه ها که هنوز در حال وارد شدن به کلاس بودند گفت:دفعه آخرتون بود بعد من وارد کلاس شدین!

همه امون میدونستیم هیچ وقت این تهدیدها عملی نمیشه.

کیفش رو باز کرد و برگه ها رو روی میز گذاشت و گفت:امتحان امروز رو تو امتحان ثلت دومتون لحاظ می کنم حواستون باشه.

صدای اعتراض دخترها بلند شد.

-خانم چرا؟

-خانم ما درست نخوندیم شما نگفته بودین.


romangram.com | @romangram_com