#سقوط_نرم_پارت_7
صبح با صدای محمد جوادو تقه های کوتاهی که به در میزد. چشم باز کردم.اما به عادت همیشگیم بیدار شدنم یه ده دقیقه ای طول می کشید .
برای همین با چشمان نیمه باز تو تخت دراز کشیده بودم که باز صدای محمد بلند شد:دختر بلند شو دیگه ،نمازت قضا شد بعد نگی چرا بیدارم نکردی،بلند شو که من کار دارم ،دیر کنی امروز نمی رسونمتا.
-بیدارم.
محمد:بیام تو؟
لبخندی زدم ،از این همه فهمیده بودنش.هیچ وقت، تحت هیچ شرایطی بدون اجازه وارد اتاقم نشده بود.
-بیا تو
همون لحظه هم بلند شدم . کش موهام رو که دور مچ دستم بود به موهام بستم.در اتاق که باز شد من هم از تخت پایین اومدم.
محمد:زود باش، من امروز قبل دانشگاه یه جایی کار دارم. زود نمازتو بخون آماده شو بیا صبحونه ات رو بخور تا برسونمت.
سری تکون دادم و حوله کوچیک آبیم رو برداشتم و از کنارش رد شدم که گفت:یه وقت سلامی صبح بخیری چیزی نگی؟
با لبخند گفتم:صبح بخیر داداش!
خندید .جلوی موهام رو بهم ریخت و قبل از من راه خروج رو در پیش گرفت.
سریع وضو گرفتم و برگشتم تو اتاق،حوله رو لبه تخت گذاشتم و با چشم دنبال چادر نماز و سجاده ام گشتم.دیشب که روی میز تحریرم گذاشته بودمشون.
با صدای خنده محسن به طرف در اتاق چرخیدم که گفت:باز یادت رفته کجا گذاشتیشون؟
romangram.com | @romangram_com