#سقوط_نرم_پارت_6

با صدای سرفه رضا سریع نگاه ام رو دزدیدم و از جلوی در کنار رفتم که رضا بدون توجه به من و اینکه سینی هنوز دستشه به طرف امیر رفت و در آغوشش گرفت.

نمی فهمیدم چی داره میگه،انگار نمی شنیدم ،فقط داشتم به رنگ سبز چشمای محجوبی نگاه می کردم که به جرات می تونستم بگم اولین بار بود که به من نگاه می کردند.

با صدای رضا و سینی که جلوی صورتم بالا پایین شد به خودم اومدم،شرمنده سینی رو از دستش گرفتم که صدای امیر بلند شد:محمد جواد خونه اس؟

-بله.

سری تکون داد و بی هیچ حرف دیگه ای وارد خونه شدسمت خونه برگشتم،حتی یادم رفت خداحافظی کنم.

اون شب برای اولین بار پنجره اتاقم رو باز کردم،اتاقی که طبقه دوم خونه بود،اتاقی که مستقیم دید داشت به خونه روبرویی و پنجره ایی که روبروی پنجره ام بودو هیچ وقت پرده اش کنار نرفته بود.

شاید دلیل باز کردن پنجره هوایی زمستان بود،شایدم هوای بهاری دلم...

کتاب زیست شناسی رو دستم گرفتم و شروع کردم به خوندن،اما نمی دونم چرا حواسم سرجاش نبود،به چیز خاصی فکر نمی کردم فقط بوی زمستون خونه کرده تو باغچه مستم کرده بود.دستام رو از هم باز کردم و پنجره قدی اتاقم رو کامل باز کردم و وارد تراس شدم.روسریم رو باز کردم و با دو تا دستم به حالت پرواز کردن درش آوردم و چشام رو بستم و هوای زمستون و بوی زمستون رو به ریه هام کشیدم.

زندگی یعنی همین نفسهای کوتاه و منظم

یعنی همین عطربویی که مستت می کنن ..

شاید سنگینی یه نگاه،شاید هم توهم باعث شد چشام رو باز کنم و نگاهم به پنجره روبرو بیفته،بسته بود.پرده هم سرجاش بود.

به خودم اومدم و روسریم رو محکم رو سرم بستم،اگه محمد جواد منو میدید ،زبونم رو گاز گرفتم و پنجره رو بستم . روی تخت نشستم.گاهی وقتها بالکل بی عقل می شد ،درست مثل چند لحظه پیش.

روی تخت دراز کشیدم و کتاب زیست رو دستم گرفتم ،اونقدر غرق خوندن بودم که کم کم چشام سنگین شدند . منم بی تعارف کتاب رو کنار گذاشتم و بدون خاموش کردن چراغ زیر پتو خزیدم.


romangram.com | @romangram_com