#سقوط_نرم_پارت_5
ضربه ای به در زدم و سرم رو پایین انداختم .
دستم رو بلند کردم تا ضربه دوم رو بزنم که در باز شد.سریع دستم رو سمت چادرم بردم و نگاهم رو به جلوی پاهام دوختم.
صدای شر و شیطون رضا بود که گفت:سلام یلدا خانم، خوب هستی؟خانواده خوب هستن؟
-ممنون .
سینی رو بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم جلوش گرفتم که گفت: دو تا رو بردارم؟
سرم رو به نشونه آره تکون دادم که صدای خنده ریزش باعث شد سرم رو بلند کنم ، سریع نگاهش رو از صورتم گرفت و گفت:پس سینی رو هم برمیدارم،یه چند لحظه منتظر بمونید میارم خدمتتون.
باز سرم رو تکون دادم که سریع سینی رو از دستم گرفت و وارد خونه شد.
با رفتنش به خودم جرات دادم و سرم رو بلند کردم.مامان همیشه می گفت باید نگاهت به زمین باشه ،می گفت دختر خوب هیچ وقت نباید تو صورت یه مرد زل بزنه.
با دیدن چهره خندون رضا که از ساختمون بیرون میزد دوباره سرم رو انداختم پایین،رضا پسر کوچیکه حاج محمد با اینکه شر و شیطون بود اما هیچ وقت هیچ مزاحمتی برای هیچ کس نداشت،به قول بابا از پسر حاج محمد کمتر از این انتظار نمیره.
-ببخشید.
با ترس به عقب برگشتم که چشمم افتاد به امیر علی؟پسر بزرگ حاج محمد .
سرش پایین بود و منتظر بود از جلوی در کنار برم.نگاهم به قامتش افتاد،به لباسای خاکی و بوی ملکوتیش.به ته ریشی که چهره اش رو روحانی تر کرده بود.به ساکی که روی شونه اش بود و نشون از خستگی صاحبش از مسافت راه میداد.به صورت آفتاب سوخته اش که نشون از گرمای هوایی میداد که صاحبش تحمل کرده.
نمیدونم چقدر بهش خیره شده بودم که سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
romangram.com | @romangram_com