#سقوط_نرم_پارت_4

-هیچ وقت نمی بخشمت !

در رو محکم بستم.دلم تنهایی می خواست، دیگه دلم نمی خواست بین این مردم، بین این آدمها زندگی کنم،خسته شده بودم.دلم یه پایان می خواست.

یه پایان که خلاصم کنه،یه پایان که دردناک باشه.یه تلخی که پایان باشه.

نگاهم به خیابون و ماشین هایی افتاد که در حرکت بودند.سخت بود باور سنگینی این همه اتفاق.چی شد؟چرا اینجوری شد؟چرا همه چی بهم ریخت؟چرا دیگه نمی تونم بخندم؟

چند لحظه به ماشینی که با سرعت از سر خیابون به سمتم میومد خیره شدم.شاید این برای یه پایان بد نباشه.





فصل اول

«یلدا»

-مامان بده من آش رو می برم.

مامان که از خستگی روی تخت نشسته بود و پاهاش رو ماساژ میداد گفت:خدا خیرت بده مادر، بیا برو اینم بده که دیگه بقیه اش با محمد جواد.

دو کاسه آش رشته پشت پا داداش علی رو توی سینی چیدم و سمت در رفتم که مامان گفت: مادر چادرت رو درست بگیر زیر پات نره بیفتی.

سینی رو کف زمین گذاشتم و چادرم و محکم گرفتم . خم شدم سینی رو با یه دست گرفتم و سمت خونه روبروییمون حرکت کردم،یه ساعت پیش که نبودند،اما مثل اینکه حالا خونه بودند،مامان می گفت صدای ماشینشون اومده بود.


romangram.com | @romangram_com