#سقوط_نرم_پارت_15
محسن با خنده گفت:خب می خواستی بگی آره پیدا کردیم.
مامان آروم روی گونه اش زد و لبش رو گاز گرفت و گفت:نمی خوام به گوش خاله ات برسه،بذار آبها از آسیاب بیفته بعد.
محسن بی خیال شونه ای بالا انداخت و گفت:یعنی ما باید برای شوهر دادن خواهرمون ازشون اجازه بگیریم؟مامان تو واقعا فکر می کنی از نظر اعتقادی ما و خونه خاله بهم می خوریم؟
مامان اخمی کرد و گفت:مگه خاله اته اینا چشونه؟
محسن:مادر من نمیگم چیزیشون هست ،اما میگن زن و شوهر باید تو همه چیز تو یه سطح باشن،اما اعتقادات ما و اونا فرق داره.باور کن اگه با هم ازدواج کنن این همه تفاوت به دو ماه نکشیده باعث میشه از هم متنفر شن.
مادر سرش رو تکون داد و گفت:نمیدونم والله خدا کنه قهر خاله ات زیاد طول نکشه.
بعد سریع نگاهی به سمت پله ها انداخت که خودم رو عقب کشیدم ،از بین میله ها نگاهم رو دوختم بهشون طوری که تو دیدشون نباشم.
-به یلدا که چیزی نگفتی؟
-نه چیز خاصی نگفتم،اما بالاخره که می فهمه؟
-نه ،مریم خانم گفت"امیر گفته تا بعد از کنکور یلدا حرفی نزنن"،منم دیدم هم بابات راضیه هم شما ها، منم که امیر رو عین بچه ام دوست دارم،گفتم هر چه زودتر به خاله ات بگم جوابمون چیه که بعد نگه لقمه بهتر از ما گیر آوردین،که بازم گفت.
محسن بلند خندید و گفت:خب راست میگه مادر من،اگه زودتر بهش گفته بودی راضی نیستیم این فکر رو نمی کرد،امیر رو ندیدی با دیدنم امروز چقدر رنگ عوض کرد.
مامان لبخند نامحسوسی روی لبش نشست و گفت:آرزوم بود امیرعلی دومادم شه.
محسن بلند شد و گفت:پس خدا رو شکر به آرزوت رسیدی.
romangram.com | @romangram_com